سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/12/11
4:20 عصر

اهل سنت

بدست غلام العباس در دسته

عنایت قمر بنی هاشم علیه السلام به اهل سنت

  1   2

•   مردسنی‌ ،ازمشاهده‌ کرامت‌ شیعه‌ شد!‌

•   مانیازی‌ به‌ بزغاله‌ وخروس‌ تونداریم‌!

•   روزتولدش‌ اورابه‌ کنارضریح‌ ابوالفضل‌(ع‌)بردیم‌

•   هدایت‌ مردگمراه‌

•   بایک‌ شمشیر،دونیمت‌ خواهم‌ کرد!

•   هدیه‌ی حضرت عباس(ع)
 

 

?   مردسنی‌ ،ازمشاهده‌ کرامت‌ شیعه‌ شد!
حجة‌الاسلام‌ والمسلمین‌ آقای‌ سیدمحمدعلی‌ جزایری‌ آل‌غفور، از مدرسین‌ حوزه‌ علمیه‌ قم‌نوشته‌اند: این‌ کرامت‌ به‌ خط‌ جداعلای‌ مامرحوم‌ سیدعبدالغفورنوشته‌ شده‌ وبه‌ دست‌ مارسیده‌است‌،که‌ اینک‌ بااندکی‌ اصلاح‌ درالفاظ‌ وعبارات‌(بدون‌ تغییردرمعانی‌)تقدیم‌ می‌گردد:
1.طویریج‌ دهی‌ است‌ درسه‌ فرسخی‌ کربلا که‌ همه‌ ساله‌ روزعاشورادستجات‌ عزاوسینه‌زنی‌ازآنجاپیاده‌ به‌ کربلامی‌روندودسته‌ طویریج‌ مشهوراست‌.باری‌،زنی‌ ازاهل‌ طویریج‌،حاجتی‌ داشته‌است‌ ،گوساله‌ای‌ نذرحضرت‌ عباس‌ می‌کندوحاجتش‌ برآورده‌ می‌شود.برای‌ زیارت‌ اول‌ ماه‌ رجب‌که‌ به‌ کربلامشرف‌ می‌شودگوساله‌ای‌ راهمراه‌ خودمی‌برد.دربین‌ راه‌ یکی‌ ازمأمورین‌ ژاندارمری‌ ،که‌سنی‌ بود،اورامی‌بیندومی‌پرسدگوساله‌ راکجامی‌بری‌؟می‌گوید:نذرحضرت‌ عباس‌ است‌ وبه‌کربلامی‌برم‌.آن‌ راازاو
می‌گیردومی‌ گویدنمی‌خواهدبه‌ کربلاببری‌!هرچه‌ زن‌ اصراروخواهش‌ می‌کند،پس‌ نمی‌دهد.زن‌مشرف‌ به‌ کربلامی‌ شود ودرحرم‌ حضرت‌ ابوالفضل‌(ع‌)،جریان‌ رابه‌ آقاعرض‌ می‌کند،که‌ من‌ به‌نذرخودوفاکردم‌ ولی‌ آن‌
مردسنی‌ ازمن‌ گرفت‌ ،وازآقاخواهش‌ می‌کندکه‌ گوساله‌ راازآن‌ مأمورسنی‌ بگیرد.شب‌ که‌می‌خوابددرخواب‌ خدمت‌ حضرت‌ عباس‌ (ع‌)رسیده‌ ومجدداًخواهش‌ می‌کندکه‌ به‌ هروسیله‌شده‌ حضرت‌،گوساله‌ راازاوبگیرد.حضرت‌ می‌فرماید:نذرتورسیدوقبول‌ است‌!عرض‌ می‌کندکه‌من‌ دلم‌ می‌خواهدازاوبگیرید.می‌فرماید:من‌ گوساله‌ رابه‌ اوبخشیدم‌ وماخانواده‌ وقتی‌ چیزی‌ به‌کسی‌ بخشیدیم‌ آن‌ راپس‌ نمی‌گیریم‌.باززن‌ اصرارمی‌ کند.حضرت‌ می‌فرماید:آن‌ مردحقی‌ به‌ گردن‌من‌ داردومن‌ به‌ تلافی‌ آن‌ حق‌،گوساله‌ رابه‌ اوبخشیدم‌.می‌پرسد:آن‌ مردسنی‌ چه‌ حقی‌برشمادارد؟!
می‌فرماید:مدتی‌پیش‌،همین‌ مردروزی‌ به‌ جایی‌ رفت‌.هوابسیارگرم‌ بود،وتشنگی‌ براوغالب‌ شدبه‌هدی‌ که‌ نزدیک‌ بودبه‌ هلاکت‌ برسد.پس‌ به‌ کنارنهرآبی‌ رسیدوازآب‌ آن‌ آشامید.چون‌ سیراب‌شد،به‌ یادتشنگی‌ برادرم‌،امام‌ حسین‌(ع‌)،افتادواشک‌ ازچشمش‌ جاری‌ شدوبرقاتلان‌ آن‌ حضرت‌لعنت‌ فرستاد.به‌ این‌ سبب‌ من‌ گوساله‌ رابه‌ اوبخشیدم‌.
وقتی‌ زن‌ به‌ طویریج‌ برگشت‌،بازآن‌ مردسنی‌ رادیدوجریان‌ خوابش‌ رابرای‌ اونقل‌کرد.مردگفت‌:بیاگوساله‌ رابگیر!گفت‌:نمی‌گیرم‌،حضرت‌ عباس‌(ع‌)به‌ توبخشیده‌.مردگفت‌:به‌خداقسم‌،ازاین‌ موضوع‌ بجزخداکسی‌ خبرنداشت‌.لذاتوبه‌ کردوگفت‌:این‌ خانواده‌برحقند.أشهدأن‌َعلیاًولی‌الله‌.وی‌ شیعه‌ شدوهمان‌ روزکربلابه‌ زیارت‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌)رفت‌وطوایف‌ اعراب‌ هم‌ که‌ این‌ خبرراشنیدندهمه‌ به‌ زیارت‌ حضرت‌ مشرف‌ شدندوبعضی‌ ازبستگان‌آن‌ مردنیزبه‌ آئین‌ تشیع‌ درآمدند.

?   مانیازی‌ به‌ بزغاله‌ وخروس‌ تونداریم‌!
جناب‌ آقای‌ صالح‌ جوهر،امام‌ جماعت‌محترم‌ مسجدامام‌حسین‌(ع‌)ازکشورهمسایة‌کویت‌،دوکرامت‌ رابه‌ واسطة‌
حجته‌ الاسلام‌ والمسلمین‌ آقای‌ شیخ‌ عبدالأمیرصادقی‌ ارسال‌ کرده‌اند که‌ می‌خوانید:
2.دکترمهدی‌،که‌ اهل‌ بصره‌ (عراِ)ودندانپزشک‌ است‌ ودریکی‌ ازمدارس‌ کویت‌ همکارمن‌می‌باشد،برایم‌ نقل‌کرد:زمانی‌گرفتاریک‌مشکل‌ بسیارپیچیده‌ وسخت‌ شدم‌.
قضیه‌ ازاین‌ قراربودکه‌ سازمان‌ امنیت‌ عراِ،اورامتهم‌ ساخته‌ بودکه‌ به‌ رهبرورئیس‌ جمهورآن‌کشورتوهین‌ کرده‌ است‌.ازاینروبه‌ صورت‌ یک‌ شخص‌ فراری‌ درآمده‌ بودکه‌ هیچ‌ گاه‌ آرام‌وقرارنداشت‌ وپیوسته‌ ازاین‌ شهربه‌ آن‌ شهرمی‌گریخت‌ تاشناسایی‌ نشودوبه‌ چنگال‌ آن‌ دژخیمان‌جنایتکارگرفتارنگردد.مدتی‌ بعدبه‌ این‌ فکرافتادکه‌ عراِ رابرای‌ همیشه‌ ترک‌ کند،اما ازطریق‌دوستانش‌ اطلاع‌ یافت‌ که‌ نامش‌ درلیست‌ افرادتحت‌ تعقیب‌ واردشده‌ ودرهمة‌مرزهاپخش‌ گردیده‌است‌،بنابراین‌ اقدام‌ وی‌ به‌ خروج‌،بدون‌ هیچ‌ تردیدی‌،مساوی‌ بادستگیری‌ بود.دوست‌ماازهرجهت‌ درتنگناواقع‌ شده‌ بود،به‌ طوری‌ که‌ ازشدت‌ اندوه‌ وناراحتی‌ به‌ فکرافتادکه‌ دست‌ به‌خودکشی‌ بزندوازآن‌ وضع‌ مشقتباررهایی‌ یابد...
دراین‌ بین‌،یکی‌ ازآشنایان‌ به‌ اوتوصیه‌ کردحاجت‌ خودراازابوالفضل‌ العباس‌(ع‌)بخواهدواو،که‌ بی‌درنگ‌ احساس‌ کردراه‌ نجاتی‌ پیش‌ پایش‌ گشوده‌ شده‌ است‌،بلافاصله‌ گفت‌:
-ای‌ سرور من‌،ای‌ اباالفضل‌ العباس‌،به‌ توروی‌ می‌آورم‌ وحاجتم‌ راازتومی‌خواهم‌ که‌ جزتوپناهی‌ندارم‌،تورابه‌ حق‌ برادرمظلوم‌ وشهیدت‌ حسین‌(ع‌)مرادریاب‌!
سپس‌ به‌ خواب‌ فرورفت‌ ودرعالم‌ رؤیامشاهده‌ کردکه‌ دریک‌ دشت‌ گسترده‌ وخرم‌،زیردرخت‌سرسبزی‌ ایستاده‌ است‌،دراین‌ هنگام‌ شخصی‌ نورانی‌ که‌ براسب‌ سفیدی‌ سوارونیزة‌بلندی‌ زیربغل‌گرفته‌ بودبه‌ اونزدیک‌ شدوخطاب‌ به‌ اوگفت‌:«مهدی‌،حاجت‌ توبرآورده‌ شدوازاین‌ پس‌ دیگرهیچ‌مشکلی‌ نخواهی‌ داشت‌».
مهدی‌ گفت‌:توکه‌ هستی‌ که‌ مشکل‌ مرامی‌دانی‌؟!
سوارگفت‌:توچه‌ کسی‌ راخواستی‌ وبه‌ چه‌ کسی‌ متوسل‌ شدی‌؟
مهدی‌ گفت‌:توابوالفضلی‌!توابوالفضلی‌!
سوارگفت‌:بله‌،ولی‌ بدان‌ که‌ ماهیچ‌ نیازی‌ به‌ بزغاله‌ وخروس‌ تونداریم‌،ولازم‌ نیست‌ آنهارابرای‌ماذبح‌ کنی‌!
مهدی‌ ازخواب‌ برخاست‌ وبی‌ درنگ‌ برای‌ قربانی‌ کردن‌ بزغاله‌ وخروس‌ به‌ راه‌ افتاد!چراکه‌آنهارابرای‌ امام‌ حسین‌ وابوالفضل‌(ع‌)نذرکرده‌ بود.
بزغاله‌ وخروس‌ درباغ‌ پدرمهدی‌،توسط‌ باغبانی‌ که‌ درآنجاکارمی‌ کرد،نگهداری‌ می‌شد.مهدی‌ به‌باغ‌ رفت‌ وباغبان‌ راصدازدوبه‌ اودستوردادکه‌ بزغاله‌ وخروس‌ راحاضرکندوآنهارابرای‌ وفای‌ به‌نذری‌ که‌ کرده‌ بود در راه‌ امام‌ حسین‌ وحضرت‌ ابوالفضل‌(ع‌)قربانی‌ نماید.باغبان‌ که‌ می‌دانست‌مهدی‌ ازاهل‌ سنت‌ است‌،گفت‌:مگرشمابه‌ حسین‌ وعباس‌(ع‌)عقیده‌ دارید،که‌ برای‌ ایشان‌نذرمی‌کنید؟!وبعدبه‌ شوخی‌ اضافه‌ کرد:حسین‌ وعباس‌،نیازبه‌ قربانی‌ شماهاندارند!مهدی‌ به‌یادآوردهنگامی‌ که‌ ازابوالفضل‌ خواست‌ دستهای‌ آن‌ حضرت‌ راببوسد،اودستهای‌ بریده‌اش‌رانشان‌ دادوگفت‌:می‌دانی‌ بامن‌ وبرادرم‌ وخاندانم‌ چه‌ کردید؟!می‌دانی‌ شمادست‌ راست‌ وچپ‌مراقطع‌ کردید،درحالیکه‌ من‌ ازخانوادة‌پیامبرخدادفاع‌ می‌کردم‌؟!
دراینجامهدی‌ ازشدت‌ تأثربه‌ گریه‌ افتاد.سپس‌ ازباغبان‌ خواست‌ که‌ بزغاله‌ وخروس‌رابیاوردوآنهاراقربانی‌ نماید...اندکی‌ بعد،شگفتی‌ و وحشت‌ عجیبی‌ آنان‌ رافراگرفت‌.زیراآن‌دوحیوان‌ را،درحالیکه‌ مرده‌ بودندوبوی‌ تعفن‌ ازآنهابرمی‌ خاست‌،درگوشه‌ای‌ یافتند،باآنکه‌ باغبان‌تأکیدداشت‌ ساعتی‌ پیش‌ هردورازنده‌ ودرحال‌ غذاخوردن‌ دیده‌ است‌!
پس‌ ازاین‌ جریان‌،دوست‌ ماازطریق‌ هوایی‌ ازعراِ خارج‌ شد،بی‌ آنکه‌ کسی‌ مزاحم‌اوبشودیافردی‌ به‌ اوچیزی‌ بگوید،وبعدهانیزبه‌ طورمکرربه‌ عراِ می‌رفت‌ وبازمی‌گشت‌وپروندة‌اتهام‌ او،همچون‌ دفترزندگی‌ بزغاله‌ وخروس‌،برای‌ همیشه‌ بسته‌ شد!

?   روزتولدش‌ اورابه‌ کنارضریح‌ ابوالفضل‌(ع‌)بردیم‌
3.ده‌ سال‌ پیش‌،هنگامی‌ که‌ خانة‌کنونی‌ خودرامی‌ساختیم‌،یک‌ بارفردی‌ نزدمن‌ آمدتاصورت‌حساب‌ درهای‌ آلومینیومی‌ راکه‌ برای‌ خانه‌ سفارش‌ داده‌ بودم‌ به‌ من‌ ارائه‌ کند.او کارت‌ ویزیت‌خودرانیزبه‌ همراه‌ صورت‌ حساب‌ مذکورروی‌ میزمن‌ گذاشت‌ تادرصورت‌ لزوم‌ بااوتماس‌بگیرم‌.کارت‌ رابرداشتم‌ تاببینم‌ روی‌ آن‌ چه‌ نوشته‌ شده‌ است‌؟تاچشمم‌ به‌ کارت‌ افتاد به‌ طورمعنی‌داری‌ به‌ خنده‌ افتادم‌،واوبی‌ درنگ‌ گفت‌:«توازپیروان‌ اهل‌ بیت‌ هستی‌؟»وپیش‌ ازاینکه‌ من‌ چیزی‌بگویم‌،خودش‌ پاسخ‌ خود را دادوگفت‌:«توجعفری‌ هستی‌ ودراین‌ موضوع‌ هیچ‌ تردیدی‌ندارم‌،چون‌ درغیراین‌ صورت‌،به‌ اسم‌ من‌ نمی‌خندیدی‌!».
گفتم‌:اسم‌ روی‌ کارت‌،«معاویه‌ ابوالعباس‌»است‌ واین‌ یعنی‌ پریشانی‌وسردرگمی‌،آخرچطورمی‌شودشب‌ وروز راباهم‌ جمع‌ کردوآسمان‌ وزمین‌ رابه‌ هم‌ دوخت‌؟!
گفت‌:این‌ اسم‌ داستانی‌ داردکه‌ تورابه‌ حق‌ ابوالفضل‌ العباس‌ سوگندمی‌دهم‌ آن‌ رابشنوی‌ !آن‌مردخودش‌ راروی‌ صندلی‌ انداخت‌ وپس‌ ازآنکه‌ نفس‌ عمیقی‌ کشیدچنین‌ تعریف‌ کرد:
هفده‌ سال‌ بودکه‌ ازدواج‌ کرده‌ بودم‌ وهنوز خداوندفرزندی‌ به‌ من‌ نبخشیده‌ بود.به‌ همة‌ کشورهایی‌که‌ گمان‌ داشتم‌ درآنجاممکن‌ است‌ راه‌ حلی‌ برای‌ مشکل‌ من‌ وجود داشته‌ باشدسفرکردم‌ ودرتمام‌این‌ مدت‌ درچهرة‌ همسرم‌،که‌ توانایی‌ حامله‌ شدن‌ نداشت‌،جزاندوه‌ واشک‌ مشاهده‌ نمی‌شد.همة‌پزشکان‌ ومتخصصان‌ دراروپاوآمریکا ودیگرکشورهایی‌ که‌ به‌ آنهاروی‌ آورده‌ بودیم‌ تأکیدداشتندکه‌ همسرم‌ نازاست‌ وهیچ‌ گاه‌ امکان‌ بارداری‌ نخواهدیافت‌ ومن‌ بایدبه‌ این‌ وضع‌ رضایت‌بدهم‌.امامن‌ آرام‌ ننشستم‌ وبارهاوبارهابه‌ امیدیافتن‌ راه‌ حلی‌ برای‌ این‌ مشکل‌،به‌ اتفاِ همسرم‌ به‌جاهای‌ مختلف‌ سفرکردم‌.گاهی‌ به‌ پزشکان‌ مراجعه‌ می‌کردیم‌ وزمانی‌ به‌ عطاران‌ ومدعیان‌ طب‌سنتی‌ روی‌ می‌آوردیم‌.سالهاگذشت‌،ولی‌ ازآن‌ همه‌ تلاش‌ وکوشش‌ طاقتفرساهیچ‌ نتیجه‌ای‌نگرفتیم‌...
یک‌ روزمادرهمسرم‌ ازشخصی‌ سخن‌ به‌ میان‌ آوردکه‌ می‌گفت‌ ازخانمی‌ شنیده‌ است‌ برای‌ حامله‌شدن‌ دست‌ به‌ دامن‌ اوشده‌ وخیلی‌ زودبه‌ نتیجه‌ رسیده‌ است‌.نام‌ آن‌ شخص‌«عباس‌(ع‌)»ومرقدشریفش‌ درکربلادرکشورعراِ واقع‌ شده‌ است‌.ازآنجاکه‌ این‌ دوست‌ مااهل‌سوریه‌ بودوروابط‌ سوریه‌ وعراِ نیز بحرانی‌ وغیرعادی‌ می‌نمود،جزگریه‌ هیچ‌ چاره‌ای‌ به‌ ذهنش‌نمی‌رسید...زیراحالاهم‌ که‌ پس‌ ازسالهاجستجو،راه‌ حلی‌ برای‌ مشکل‌ اوپیداشده‌ بوداین‌ راه‌ حل‌درکربلاقرارداشت‌ ومسلماًعراقی‌ها از وروداوبه‌ کشورشان‌ جلوگیری‌ می‌کردند...دوست‌ ماشروع‌می‌کند به‌ توسل‌ جستن‌ وگریه‌ بر بخت‌ واژگون‌ خویش‌ کردن‌...ودرهمان‌ حال‌ به‌ خواب‌ می‌رود.
درخواب‌،شخص‌ باهیبت‌ وبلندقامتی‌ رامی‌ بیندکه‌ به‌ اومی‌ گوید:ای‌ معاویه‌!به‌ سوی‌ مابیا که‌باهیچ‌ مشکلی‌ مواجه‌نخواهی‌ شد!دوست‌ ماشتابان‌ ازخواب‌ برمی‌ خیزدوبی‌ درنگ‌ به‌ فراهم‌آوردن‌ مقدمات‌ سفرمی‌پردازد.مدتی‌ بعداو وزن‌ ومادرزنش‌ واردعراِ می‌شوند،بی‌ آنکه‌ بامانعی‌برخوردکنندیامورد سؤال‌ وجواب‌ واقع‌ شوندوفوراًخودرابه‌ کربلا می‌رسانند.درآنجابه‌ حرم‌مشرف‌ شده‌ وباگریه‌ خودشان‌ راروی‌ ضریح‌ مقدس‌ می‌اندازندوبه‌ توسل‌ والحاح‌ می‌پردازند.
دوست‌ مامی‌گوید:وقتی‌ به‌ شخصیت‌ بزرگ‌ آن‌ حضرت‌ پی‌ بردم‌ ونقش‌ شجاعانه‌ وقهرمانانة‌اورادرصحرای‌ کربلادانستم‌،ازاوخواستم‌ که‌ فرزندی‌ چون‌ خودش‌ نصیب‌ من‌ گرددونذرکردم‌ که‌نامش‌ راعباس‌ بگذارم‌ وهمچنین‌ نذرکردم‌ هرساله‌ به‌ زیارت‌ مرقد شریفش‌ بروم‌ وهیچ‌ گاه‌ آن‌راترک‌ ننمایم‌.
یک‌ ماه‌ گذشت‌.اندک‌ اندک‌ حالات‌ وحرکات‌ همسرم‌ دگرگون‌ شد،چنان‌ که‌ گویی‌ چیز تازه‌ای‌برایش‌ رخ‌ داده‌ باشد.اورانزدپزشک‌ بردیم‌ وآنجابودکه‌ دانستم‌ معجزة‌ الهی‌ به‌ وقوع‌ پوسته‌است‌،زیرا دکترگفت‌:مبارک‌ باشد،خانم‌ حامله‌ است‌!تنهاخدامی‌داندکه‌ درآن‌ لحظات‌چقدراحساس‌ خوشبختی‌ وشادمانی‌ وسرورکردیم‌،وباشنیدن‌ این‌ مژده‌،بی‌ درنگ‌ برای‌سپاسگزاری‌ ازخداوندبزرگ‌ به‌ سوی‌ کربلابه‌ راه‌ افتادیم‌.مهم‌ این‌ است‌ که‌ نُه‌ درکربلاتوقف‌کردیم‌،بی‌ آنکه‌ کسی‌ مزاحم‌ ماشود.دراین‌ مدت‌ هرروزبه‌ زیارت‌ حضرت‌ عباس‌ وامام‌حسین‌(ع‌)مشرف‌ می‌شدیم‌،تااینکه‌ خداوندفرزندی‌ به‌ مادادکه‌ اوراعباس‌ نامیدیم‌ وبرای‌تشکروتبرک‌ درهمان‌ روزتولدش‌ اورابه‌ کنارضریح‌ ابوالفضل‌(ع‌)بردیم‌.
این‌ که‌ فرزندماهفت‌ ساله‌ است‌ وازترس‌ چشم‌ مردم‌ نمی‌توانیم‌ اورا ازخانه‌ بیرون‌ بیاوریم‌،چراکه‌چهرة‌ چون‌ ماه‌ اوآنچنان‌ می‌درخشدوچشم‌ ومووقدوقامتش‌ به‌ اندازه‌ای‌ زیباوموزون‌ است‌ که‌اگرببینی‌ نمی‌توانی‌ باورکنی‌ که‌ اوفرزندمن‌ است‌!

?   هدایت‌ مردگمراه‌
4.علامة‌ متحبر،شیخ‌ حسن‌ دخیل‌ ،برای‌ مرحوم‌ سید عبدالرزاِ مقرم‌ ماجرای‌ شگفتی‌ را نقل‌می‌کندکه‌ خودشاهدآن‌بوده‌ است‌.می‌گوید:
دراواخردولت‌ عثمانی‌ ،حرم‌ سیدالشهداء(ع‌)رادرغیرایام‌ زیارت‌ ،درفصل‌ تابستان‌ زیارت‌ نمودم‌.سپس‌ نزدیک‌ ظهر،متوجه‌ حرم‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌)شدم‌ .درحالیکه‌ به‌ سبب‌ گرمی‌ هواکسی‌درصحن‌ وحرم‌ مطهرنبودوتنهامردی‌ ازخدام‌ که‌ عمری‌ نزدیک‌ شصت‌ سال‌ داشت‌ وگویی‌ ازحرم‌محافظت‌ می‌کردکناردرب‌ اول‌ ایستاده‌ بود.من‌ بعداززیارت‌ نمازظهروعصرراخواندم‌ وسپس‌دربالای‌ سرمقدس‌ نشسته‌ ،دربارة‌ عظمت‌واُبُهت‌ قمربنی‌ هاشم‌(ع‌)،که‌ به‌ سبب‌ آن‌ جانبازی‌وایثارکری‌ عظیم‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود،به‌ تفکرپرداختم‌ .
دراین‌ اثنا،زنی‌ رادیدم‌ که‌ وارد وارد حرم‌ شد،ودرحالیکه‌ سراپامحجوب‌ وآثاربزرگی‌ازاوآشکاربودوپسری‌ حدوداًشانزده‌ ساله‌باصورتی‌ زیباولباس‌ اشراف‌ کُرد به‌ دنبالش‌ حرکت‌می‌کرد،شروع‌ به‌ طواف‌ اطراف‌ قبر نمود.سپس‌ مردی‌ بلندقدباصورتی‌ سرخ‌ وسفید،محاسن‌حنائی‌ وهیئتی‌ کُردی‌ واردشد،امارسومات‌ شیعه‌ یااهل‌ سنت‌ راکه‌ فاتحه‌ می‌خواننددرموردزیارت‌به‌ جانیاورد.وی‌ پشت‌ به‌ قبرمطهرکرده‌ وشروع‌ به‌ تماشای‌ شمشیرها وخنجرهاوزره‌هایی‌ که‌ بالای‌ضریح‌ آویزان‌ بودکرد،بدون‌ اینکه‌ هیچ‌ گونه‌ توجهی‌ به‌ عظمت‌ وجلال‌ صاحب‌ حرم‌ مقدس‌نماید.
من‌ ازاین‌ رفتاراوبسیارتعجب‌ کردم‌ ومتوجه‌ هم‌ نشدم‌ که‌ ازچه‌ قوم‌ وطائفه‌ای‌ می‌باشد،جزاینکه‌حدس‌ زدم‌ ازخانوادة‌ آن‌ زن‌ وپسراست‌،وتعجب‌ من‌ آنگاه‌ زیادترشدکه‌ دیدم‌ زن‌ آنگونه‌ دربالای‌سرمطهرادب‌ می‌ورزدواواینگونه‌ بی‌ احترامی‌ می‌نماید!دراندیشة‌ گمراهی‌اووصبرابوالفضل‌(ع‌)بودم‌ که‌ ناگهان‌ مشاهده‌ کردم‌ آن‌ مردبلندقامت‌،اززمین‌ بلندشدوندیدم‌ که‌ چه‌کسی‌ وی‌ رابلندنمود.وی‌ درحالیکه‌ به‌ ضریح‌ مطهر می‌خوردوفریادمی‌ کشید،دورقبرباشدت‌ تمام‌شروع‌ به‌ دویدن‌ کرد.
چرخ‌ می‌زدوخیزبرمی‌ داشت‌ ،درحالیکه‌ نه‌ به‌ قبرچسبیده‌ بودونه‌ ازآن‌ دوربود!گویی‌ برِ وی‌راگرفته‌ وانگشتان‌ دستش‌ تشنج‌ گرفته‌ بود.دراین‌ حالت‌ ،صورتش‌ ابتداروبه‌ سرخی‌ رفت‌ وسپس‌رنگ‌ نیلی‌ به‌ خودگرفت‌.ساعتی‌ داشت‌ که‌ زنجیرنقره‌ای‌ آن‌ رابه‌ گردن‌ آویخته‌ بودوهرگاه‌ که‌خیزمی‌ گرفت‌ ساعت‌ به‌ قبرشریف‌ می‌خوردتاشکست‌.نیزازآن‌ سوکه‌ دستش‌ راازعبابیرون‌می‌آوردتاحمایل‌ کندوزمین‌ نخورد،زمین‌ نمی‌افتادبلکه‌ طرف‌ دیگرش‌ به‌ زمین‌ فرودمی‌آمدوعبایش‌ بااین‌ خیزگرفتن‌ هاپاره‌ شد.آن‌ خانم‌ چون‌ این‌ کرامت‌ راازحضرت‌ ابوالفضل‌ مشاهده‌نمود،خودرابه‌ دیوارچسباندوپسررادرآغوش‌ گرفت‌ وشروع‌ به‌ تضرع‌ وانابه‌ کردوپیاپی‌ می‌گفت‌:
-ابوالفضل‌،من‌ وپسرم‌ دخیل‌ شماییم‌.
من‌ نیز که‌ چنین‌ دیدم‌ ،ازاین‌ حال‌ بیمناک‌ شده‌ وایستادم‌؛درحالیکه‌ نمی‌دانستم‌ چه‌ کنم‌.آن‌مردبدنی‌ تنومندداشت‌ وکسی‌ هم‌ درحرم‌ نبودکه‌ مقابلش‌ رابگیرد.دوباره‌ دورحرم‌،چون‌ عقربة‌ساعت‌ که‌ ازخوداختیارندارد،باشتاب‌ چرخید.درآن‌ هنگام‌ خادم‌ حرم‌ واردشد وبامشاهدة‌ آن‌وضعیت‌ ،بیرون‌ رفت‌ ویکی‌ دیگرازخدام‌ ،به‌ نام‌ جعفر،راصدازدوبه‌ کمک‌ هم‌ آن‌ مردراگرفتندوریسمانی‌ راکه‌ طولش‌ سه‌ ذراع‌ بودبه‌ گردنش‌ بستند.اومطیع‌ ایستاداماهنوزفریادمی‌کشیدوازحال‌عادی‌ خارج‌ بود.او را از حرم‌ حضرت‌ عباس‌(ع‌)بیرون‌ بردند وبه‌ زن‌ هم‌ گفتندکه‌ همراه‌ آنهابه‌ حرم‌حضرت‌ سیدالشهدا(ع‌) بیاید.
درمیان‌ راه‌ که‌ ازبازارمی‌ گذشتیم‌ ،صدای‌ فریادواضطراب‌ وی‌ توجه‌ مردم‌ رابه‌ خودجمع‌ کرده‌وآنهارابه‌ دنبال‌ خودمی‌ کشید.
چون‌ او را واردآن‌ بارگاه‌ قدسی‌ مکان‌ نمودندوبه‌ ضریح‌ مطهر حضرت‌ علی‌اکبر(ع‌)بستند،حالش‌آرام‌ شدوخوابید،بعدازربع‌ ساعت‌ ،درحالیکه‌ عَرَِ بسیاری‌ برچهره‌اش‌ نشسته‌بود،بیدارشدوباحالتی‌ مرعوب‌ وترسان‌ شروع‌ به‌ شهادت‌ به‌ یگانگی‌ خداوندونبوت‌ حضرت‌رسول‌(ع‌)وامامت‌ علی‌بن‌ابی‌طالب‌(ع‌)تاحضرت‌ حجت‌-عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف‌-نمود.
موضوع‌ راکه‌ ازاوپرسیدند،گفت‌:هم‌اکنون‌رسول‌ خدا(ع‌)رادرخواب‌ دیدم‌ که‌ به‌ من‌ فرمودبه‌ این‌حقایق‌ اعتراف‌ کن‌ وآنهارابرایم‌ برشمردوافزودکه‌،اگرچنین‌ نکنی‌ عباس‌ تراهلاک‌ می‌نماید!اینک‌من‌ شهادت‌ به‌ ولایت‌ آنان‌ می‌دهم‌ وازغیرآنان‌ تبری‌ می‌جویم‌ .
سپس‌ ازآن‌ اُفت‌ وخیزعجیبش‌ درحرم‌ حضرت‌ عباس‌(ع‌)پرسیدند،گفت‌:درحرم‌ حضرت‌عباس‌(ع‌)بودم‌ که‌ مردبلندقامتی‌ مراگرفت‌ وگفت‌:ای‌ سگ‌،هنوزدست‌ ازگمراهیت‌ برنمی‌داری‌؟آنگاه‌ مرابه‌ قبرکوبید وباعصاازپشت‌ سرمرابزدوآنچه‌ می‌دیدید صحنة‌ فرارمن‌ ازدست‌اوبود!
از خانم‌،ماجراراجویاشدند،گفت‌:من‌ شیعه‌ وازاهل‌ بغدادم‌ ،واین‌ مردشوهرم‌ می‌باشدکه‌ ازاهل‌سلیمانیه‌ وساکن‌ بغداداست‌.وی‌ سنی‌ می‌باشد،امادرمذهب‌ خودمتدین‌ بوده‌،گناه‌ ومعصیت‌انجام‌ نمی‌دهد،صفات‌ نیک‌ رادوست‌ داردوازخصال‌ زشت‌ دوری‌ می‌جوید.پیش‌ ازآنکه‌ من‌زوجة‌ اوشوم‌ به‌ تجارت‌ توتون‌ مشغول‌ بودومن‌ نیز دوبرادرداشتم‌ که‌ شغلشان‌ خریدتوتون‌ ازاووفروش‌ آن‌ به‌ دیگران‌ بود.زمانی‌ دویست‌ لیرة‌ عثمانی‌ به‌ اوبدهی‌ پیداکردندوچون‌ ازعهدة‌آن‌برنمی‌ آمدندتصمیم‌ گرفتندکه‌ خانة‌ خودرادرمقابل‌ به‌ اوبدهندوخودازبغدادمهاجرت‌ کنند.ازاینرواوراهنگام‌ ظهربه‌ خانه‌ فراخواندندونظرشان‌ رابه‌ اوگفتند واظهارداشتندکه‌ بدهکاری‌ دیگری‌نیزندارند.درآن‌ هنگام‌ ناگاه‌ اوشهامتی‌ عجیب‌ ازخودنشان‌ داد:اوراِ بدهی‌ آنان‌ رابیرون‌آوردوابتداآنهاراپاره‌ نمودوسپس‌ سوزاندوبدانان‌ اطمینان‌ دادکه‌ هرمقدارهم‌ پول‌ نیازداشته‌باشندمی‌توانندازاوبگیرند.آنان‌ چون‌ چنین‌ دیدند،بسیارخوشحال‌ شدندوتصمیم‌ گرفتندکه‌درهمانجااوراپاداش‌ دهند.
زن‌ ادامه‌ دادکه‌:برادرانش‌ ازمن‌ نظرخواهی‌ کردندوچون‌ رأی‌ مرا،باتوجه‌ به‌ این‌ جوانمردی‌ که‌درحق‌ برادرانش‌ رواداشته‌ بودونیزتدین‌ ودوریش‌ ازگناه‌،باخودموافق‌ دیدند،من‌ رابه‌ عقدوی‌درآوردند.پس‌ ازمدتی‌ ازاوخواستم‌ که‌ مرابه‌ زیارت‌ کاظمین‌،مرقدمطهرحضرت‌ امام‌ موسی‌کاظم‌(ع‌)وحضرت‌ امام‌ جواد(ع‌)ببرد،امااونپذیرفت‌ ومدعی‌ خرافه‌ بودن‌ آن‌ شد.چون‌ آثارحمل‌درمن‌ پدیدارگشت‌ ازشویم‌ درخواست‌ کردم‌ نذرکنداگرفرزندی‌ نصیبش‌ شدبه‌ زیارت‌ رویم‌ واوهم‌موافقت‌ نمود.هنگامی‌ که‌ فرزندبه‌ دنیاآمد،وفای‌ به‌ نذر راازاوطلب‌ کردم‌ اماوی‌ ازقبول‌ آن‌سرباززدوآن‌ راموکول‌ به‌ زمان‌ بلوغ‌ فرزندش‌ نمود.برخورداومرانااُمیدساخت‌،تااینکه‌ پسربه‌ سن‌تکلیف‌ رسیدوازمن‌ خواست‌ که‌ برای‌ فرزندمان‌ همسری‌ بیابیم‌ ،امامن‌ به‌ وی‌ گفتم‌ تاهنگامی‌ که‌ به‌نذرش‌ وفانکندچنین‌ نخواهم‌ کرد.
ازینروبودکه‌ وی‌ بااکراه‌ قبول‌ نمودومارابه‌ زیارت‌ آورد.هنگام‌ زیارت‌ آن‌ دوامام‌ همام‌ (ع‌)،ازآن‌بزرگواران‌ درخواست‌ نمودم‌ که‌ وی‌ رابه‌ تشیع‌ هدایت‌ نماید.اماآثاری‌ که‌ مایة‌ سروراوشودمشاهده‌ننمودم‌ ،بلکه‌ ازاسائة‌ ادب‌ واستهزای‌ همسرم‌ بسیارمغموم‌ ومحزون‌ شدم‌.سپس‌ وی‌ مارابه‌ زیارت‌حضرت‌ امام‌ هادی‌ وحضرت‌ امام‌ عسگری‌(ع‌)درسامرابرد،ودرآنجاهم‌ دعاکردم‌ ولی‌ مستجاب‌نشدواستهزاواسائة‌ ادب‌ شویَم‌ افزون‌ گشت‌ .
چون‌ به‌ کربلارسیدیم‌ گفتم‌:به‌ زیارت‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌)می‌روم‌ ،اگراو،که‌ باب‌ الحوائج‌ است‌،حاجتم‌ رانداد،دیگربرادرش‌ سیدالشهداوپدرش‌ امیرالمؤمنین‌ (ع‌)رازیارت‌ نمی‌کنم‌ وبه‌بغدادبرمی‌ گردم‌ .
چون‌ به‌ حرم‌ حضرت‌ابوالفضل‌ (ع‌)رسیدیم‌ ،جریان‌ رابه‌ عرض‌ قمربنی‌ هاشم‌(ع‌)رساندم‌ وقصة‌خودرااعلام‌ داشتم‌ ،که‌ ناگهان‌ دریای‌ خروشان‌ کرم‌ وجودحضرت‌ عباس‌ (ع‌)به‌ جوش‌ آمدودعایم‌استجابت‌ یافت‌ وشوهرم‌ به‌ سعادت‌ ابدی‌ نایل‌ گشت‌.

?   بایک‌ شمشیر،دونیمت‌ خواهم‌ کرد!
آقای‌ محمدکریم‌ محسنی‌ ،آموزگاردبستانهای‌ شهرستان‌ خرم‌ آباد،که‌ ازمعلمین‌ کوشاوعلاقمند به‌فرهنگ‌ می‌باشد،تعریف‌ می‌کند:
5.درایام‌ محرم‌ سال‌ 1346شمسی‌ ،مردم‌ قریه‌ای‌ درنزدیکی‌ شهردرود،آمادة‌ عزاداری‌ برای‌ امام‌حسین‌(ع‌)وشهدای‌ کربلا بوده‌اند ومخارج‌ و وسایل‌ لازم‌ نیز تهیه‌ شده‌ بود،لیکن‌ یکی‌ ازمأمورین‌دولتی‌ ،که‌ نفوذی‌ درمحل‌ داشت‌ وگویاسنی‌ مذهب‌ بود،به‌ هیئت‌ عزاداران‌ پیغام‌ می‌دهدکه‌بایدازاین‌ کارمنصرف‌ شوندوعزاداری‌ نکنند.سکنة‌ قریه‌،که‌ ازطرفی‌ نمی‌توانستندمراسم‌ همه‌ سالة‌ خودرا برگزار نکنند و از طرفی‌ دیگر از نفوذ و خشم‌ آن‌ مأمور دولتی‌ بیمناک‌ بودند، سرگردان‌ وبلاتکلیف‌ می‌مانند، ولی‌ برخلاف‌ انتظار، فردا صبح‌ مشاهده‌ می‌کنند که‌ آن‌ مأمور، خودش‌ لباس‌سیاه‌ عزا پوشیده‌ و مشکی‌ پرآب‌ بر دوش‌ انداخته‌ و با سروپای‌ برهنه‌ و ایمانی‌ غیر قابل‌ تصوّرزودتر از دیگران‌ به‌ عزاداری‌ مشغول‌ شده‌ است‌!
پس‌ از تحقیق‌، معلوم‌ می‌شود که‌ وی‌ شب‌ گذشته‌ باب‌الحوائج‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ العبّاس‌ (ع‌) رادر خواب‌ زیارت‌ کرده‌ است‌ و حضرت‌ در حالیکه‌ بشدّت‌ غضبناک‌ بوده‌ است‌، به‌ آن‌ مأمورمی‌فرماید: اگر جلوی‌ عزاداری‌ دوستان‌ مارا بگیری‌ با یک‌ ضربت‌ شمشیر دو نیمه‌ات‌ خواهم‌ کرد!و بر اثر این‌ خواب‌ آن‌ مأمور به‌ مذهب‌ شیعه‌ روی‌ می‌آورد و بر خلاف‌ تصمیم‌ قبلی‌، خود نیز درمراسم‌ عزاداری‌ شرکت‌ می‌کند.
در نتیجة‌ این‌ حادثه‌، مراسم‌ عزاداری‌ در آن‌ سال‌ با شکوه‌ و حشمتی‌ بیشتر از هر سال‌ در آن‌ قریه‌،برگزار می‌شود.

 

? هدیه‌ی حضرت عباس(ع)
آیت الله حاج سید محمد علی آل سید غفور از اساتید مبّرز حوزه در جلسه‌ی تدریس خود فرمودند:
جد ما مرحوم سید عبدالغفور نقل کرد:
زنی از اهل «طُوَیریج» (در سه فرسخی کربلا) گوساله‌ای را نذر حضرت قمر بنی‌هاشم کرده بود. چون حاجتش برآورده گشت برای ادای نذر حرکت نمود ولی در میانه‌ی راه یکی از مأمورین امنیتی که سُنّی بود، جلوی زن را گرفت و گفت:
«با این گوساله به کجا می‌روی؟»
گفت: «این گوساله نذر حضرت عباس(ع) است و من برای ادای نذر به کربلا می‌روم».
مرد سنی فریاد زد: «دست از این مسخره بازی‌ها و خرافات بردارید» و راه را بر زن بیچاره می‌بندد و گوساله را از او می‌گیرد.
اصرارهای زن تأثیری نمی‌کند و به ناچار‌، خود به تنهایی به کربلا و حرم حضرت باب الحوائج مشرف می‌شود و می‌گوید: «آقا جان! من به نذر خود وفا کردم، ولی آن مرد سُنّی مانع شد. شما بر مرد سنی غضب کنید و او را ادب نمایید».
شبانگاه همان روز، زن در خواب می‌بیند که خدمت حضرت عباس(ع) رسیده است.
حضرت(ع) می‌فرماید: «نذر تو به ما رسید و قبول کردیم»!
زن می‌گوید: «خدا را شکر، اما من تقاضامندم که گوساله را از مرد سنّی باز پس گیرید و بر او غضب فرمایید».
حضرت(ع) می‌فرماید: «من آن حیوان را به مرد سنّی بخشیدم و ما خاندانی هستیم که هرگاه چیزی به کسی دادیم بازپس نمی‌گیریم»!
زن می‌گوید: «اما مرد سنّی دل مرا شکست و مرا آزرده ساخت» و تقاضای خود را تکرار نمود.
حضرت(ع) فرمود: «آن مرد سنّی حقی بر گردن من داشت که باید أَدا می‌کردم»!
حضرت (ع) فرمود: «این مرد سنی در روزی بسیار گرم، در راهی می‌رفت. شدت گرمی هوا به قدری بود که مرد مشرف به هلاکت گشت . پس چون به کنار نهر آب رسید با اینکه بسیار تشنه بود، اما لحظه‌ای درنگ کرد و به یاد تشنگی برادر مظلومم حسین افتاد و اشک ریخت و بر قاتلان آن حضرت نفرین و لعنت نمود. من به پاس این عمل خیر، گوساله را به او بخشیدم»!
چون زن به سوی منزل بازگشت به طور اتفاقی، مجدداً با مرد سنّی مواجه گشت و جریان خوابش را برای او بیان نمود.
مرد سنی در حالیکه اشک می‌ریخت گفت:
«به خدای بزرگ سوگند که تمام آنچه گفتی عین واقعیت است و من آ‌ن‌را تا کنون برای احدی بازگو نکرده بودم. اینک بیا و گوساله را پس بگیر»!
زن نپذیرفت و گفت: «این هدیه‌ی حضرت عباس(ع) است به تو، و من حق ندارم آن را از تو بپذیرم».
مرد سنّی که دلش به نور حقیقت روشن شده بود توبه نمود و فوراً به زیارت حضرت ابوالفضل (ع) شتافت و در کنار قبر مطهر آن بزرگوار به آیین حقه‌ی تشیع مشرف گشت و عّده‌ای از بستگان او نیز به واسطه‌ی این کرامت شیعه شدند.