سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/12/11
4:23 عصر

شیعیان

بدست غلام العباس در دسته

عنایت قمر بنی هاشم علیه السلام به شیعیان

 

•   متوجه شدیم پیچ رسید و اتومبیل از کنترل خارج شد

•   تو چرا به این طلبه گفتى این طلبه ها مردم آزارند، تونمى دانى که اینها بى صاحب نیستند

•   مشاهده آن حضرت بدون سر و دستهاى قطع شده

•   پس از گذشت سال ها از توجهات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام صاحب فرزند شدند

•    با حالت بغض و گریه گفت : آقا قمر بنى هاشم علیه السلام شفایم داد

•   این غذا مربوط به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام است

•   برادرم ابوالفضل زد ولى من تو را بخشیدم

 




?    متوجه شدیم پیچ رسید و اتومبیل از کنترل خارج شد
2. چنان که در کرامت و معجزه اول ذکر شد ساختمان حسینیه آغوز دره از منطقه هزار جریب مازندران نیمه ساخته مورد استفاده قرار گرفت و چون هر سال یادواره علما و شهداى روستا برپا مى شد، براى این سال - یعنى سنه 1379 شمسى - قرار شد سفید کارى نماییم و تعمیرات داخل را به اتمام برسانیم . سفید کارى تمام شد، وقت ضیق بود، براى تعمیرات از چند تن از بستگان عمه زاده هایم که در سلک مقدس سپاه پاسداران هستند که خود هم اعضاى ستاد یادواره هستند که خود هم اعضاى ستاد یادواره هستند و با بنایى آشنایى کامل ندارند. روزهاى تعطیلى مخصوصا پنجشنبه و جمعه به روستا مى آمدند و با کوشش و تلاش فراوان تعمیرات داخل را به اتمام رساندند. عصر جمعه بود، حرکت کردند به سوى شهر بندر گز که صبح شنبه به کار ادارى خود برسند. از قضا من و پسر سه ساله ام و دخترم به همراهى آنان حرکت کردیم . چون منطقه از جهت وسایل نقلیه مشکل دارد لذا با یک دستگاه نیسان بار که به طرف شهر در حرکت بود همگى سوار شدیم . خودم و سه تن از عمه زاده هایم و یک برادر زاده و دو فرزندنم پشت نیسان نشسته و ماشین حرکت کرد. این اتومبیل سربالایى را به خوبى آمد و اول سرازیرى کوه چشمه اى است که عادتا براى استراحت و تازه کردن نفس و سرد کردن وسیله نقلیه کنار چشمه مقدارى صبر مى کنند و ما هم طبق روال خواستیم بایستد اما به راه خود ادامه داد و کم کم سرعت بیش تر شد به حدى که متوجه شدیم از سرعت معمولى بیشتر است . دوستان گفتند شاید دنده جا نیفتاده و خلاص شده و دور گرفته است . احساس ‍ کردیم که دچار خطر جدى شدیم ، چند پیچ را رد کرد و پشت سر گذاشت ، همین طور سرعت بیشتر مى شد لذا چرخ سمت شوفر را در گودال مجراى آب قرار داد که سرعت کمتر شود هر چند دست اندازها و بالا پایین رفتن ها را تحمل کردیم اما ناگهان متوجه شدیم پیچ رسید و اتومبیل از کنترل خارج شد. این جا بود که از خود مایوس شدیم و متوسل شدیم به آقا ابوالفضل العباس علیه السلام ، فقط سه بار گفتم : یا اباالفضل ، یا اباالفضل ، یا اباالفضل ! که ماشین از این چاله به چاله بزرگتر پرتاپ مى شد شاخه هاى درخت ها را مى شکست و به پیش مى رفت در سرازیرى شیب خطرناکى رسید همین طور مى رفت تا این که به پرتگاهى رسید همه ما پرتاب شدن را حس کردیم اما لحظه سقوط را نفهمیدیم ، گویا برق وجودمان آن لحظه قطع شده بود، یک وقت احساس کردیم نیسان بار با دماق بر زمین نشسته و همه سرنشینان خون آلود هستند. از قضا دو موتور سوار شاهد سقوط ما بودند. دیگر وسایل نقلیه را که در عبور بودند متوقف کردند و از جریان سقوط خبر دادند. مردم به کمک آمدند، در آن تاریکى اول شب حتى نفهمیدیم از کجا سقوط کرده و کجا هستیم . مجروحان را بالا برده و با وسایل مختلفى به بیمارستان گلوگاه و بندرگز و بهشهر رساندند. البته همه خدام امام حسین علیه السلام که در حسینیه اداى وظیفه مى نمودند چون هنوز گرد و غبار حسینیه بر آنان بود فقط زخم سطحى داشتند. و خطر با شکستگى وجود نداشت و دیگر مسافران شکستگى داشتند.
آرى چرا چنین نباشد که همه نوکران امام حسین و ابوالفضل العباس ‍ علیهماالسلام بودند و در آن ساعت شدت و خطر نام مبارک ابوالفضل العباس علیه السلام بر زبان جارى بود و شاعر درست گفته :
اذا شئت النجاة فزر حسینا

لکى تلقى الاله قریر عین

فان النار لیس تمس جسما

علیه غبار زوار الحسین

و بر ما غبار خانه امام حسین علیه السلام بود
و بعد از این جریان هر که آن مکان حادثه را مى دید و به داخل دره مى رفت و محل سقوط اتومبیل را مى دید از زنده ماندن افراد تعجب مى کرد وحتى در برگشت پیاده شدیم محل حادثه را از نزدیک ببینیم افراد باورشان نمى شد که این جا باشد.
اگر فطرش مى بالید و مى گفت من مثلى و انا عتیق الحسین علیه السلام ؟
جا دارد من هم بگویم : من مثلى و انا عتیق العباس علیه السلام .
عبدالصالح بن شیخ اسماعیل انتصارى مازندرانى
7/3/1380 شمسى


?     تو چرا به این طلبه گفتى این طلبه ها مردم آزارند، تونمى دانى که اینها بى صاحب نیستند
جناب حجت الاسلام آقاى شیخ محمد على صغرى سیف الدین هشترودى طى مرقومه اى نقل مى کنند:
یادم مى آید تقریبا در سال 58 یا 59 شمسى استاد ما مرحوم آقاى حاج میرزا آقا باغمشه اى تبریزى براى زیارت حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام به قم مشرف شده بودند و بنده هم براى تحصیل علوم دینى تازه به قم آمده بودم و در مدرسه حجتیه در منزل یکى از دوستان مى ماندم . ایشان در حیاط مدرسه مرا دیدند و فرمودند: تعدادى کتاب مکاسب و شرح مکاسب شهیدى تبریزى رحمه الله علیه را آورده ام مى خواهم به طلبه هاى درس خوان که این کتاب ها را ندارند بدهى . من هم قبول کردم و قرار گذاشتیم شب برویم کتاب ها را بیاوریم . در همان روز بعد از نماز مغرب و عشا از جلو حرم سوار یک تاکسى شدیم تا به خانه دامادش که اواخر خیابان آذر بود برویم آن جا کتاب ها را بیاوریم . ما تارسیدیم به خیابان آذر و قدرى راه رفتیم راننده تاکسى روى گرداند به ما گفت : حاج آقا من یک دوستى دارم آن هم راننده تاکسى است ، چند روز است که تاکسى خودش ‍ را فروخته . از او پرسیدم : چرا فروختى ؟ گفت : روزى یک روحانى راکه طلبه جوانى بود به ماشینم سوار کردم ، قرار شد که به یک محلى ببرم و کرایه را هم معین کردم و گفتم مثلا این قدر کرایه مى گیرم به گمانم این جریان را که گفت ، در همان خیابان آذر اتفاق افتاده بود و راننده هم چون ما را به خیابان آذر مى برد، یادش افتاده بود و نقل مى کرد.
على اى حال مى گفت : وقتى رسیدم به همان محلى که گفته بود ماشین را متوقف کردم ، گفتم : آقا آن جا که مى گفتى رسیدیم پیاده شو، آن طلبه گفت : ببخشید من در محل بعدى پیاده مى شوم ، چون مى خواهم فلان جا بروم وقتى این حرف را زد من خیلى عصبانى شدم گفتم : این طلبه ها چه قدر مردم آزارند، بنده خدا تو که مى خواستى به جاى دیگر بروى اول مى گفتى به فلان محل مى روم . آن روحانى در جواب من گفت : اگر به آن جا که مى گویم بروى کرایه را زیاد مى دهم و فرضا اگر به قول تو من بد و مردم آزار هستم تو چرا مى گویى طلبه ها مردم آزارند. راننده تاکسى گفت : من اهمیت ندادم و آن روحانى را در همان محلى که مى گفت ، بردم و پیاده کردم و کرایه راهم گرفتم . در همان شب در خواب دیدم در یک صحراى بزرگ هستم مثل صحراى محشر و مردم زیادى هم در آن جا هستند، به نظرم آمد که به اعمال این ها رسیدگى مى کنند و یک دفعه به یک طرف نظرم افتاد دیدم عده اى را در صفى سرپا نگه داشته اند وامام زمان حضرت حجت ابن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف هم شمشیر به دست ایستاده ، یک نفر یک نفر اهل آن صف را به جلو مى خواند و مى فرماید: بیا جلو، وقتى آن شخص به مقابل امام علیه السلام مى رسید، با شمشیر او را مى کشت . فهمیدم این افراد گناهشان این است که باید به قتل برسند حالا چه گناهى داشتند خدا مى داند، و من در حالى که با وحشت و ترس و لرز نگاه مى کردم یک دفعه از ذهنم گذشت که نباشد من را هم وقتى دید صدا بزند و بگوید بیا جلو و گردن من را هم بزند. مى گفت این که از ذهنم گذشت ، بعد به من اشاره کرد: بیا جلو من هم اطاعت کردم و بلافاصله رفتم به طرف حضرت تا رسیدم به مقابلش . امام زمان علیه السلام شمشیرش را بلند کرد که به سر من بزند، یک دفعه من گفتم : یا حضرت عباس ، همین که گفتم یا حضرت عباس ، آقا شمشیرش را نگه داشت و به من نزد. بعد فرمود: اگر نام عمویم عباس را نمى آوردى با این شمشیر تو را قطعه قطعه مى کردم . تو چرا به این طلبه گفتى این طلبه ها چه قدر مردم آزارند تو نمى دانى که این ها بى صاحب نیستند.
راننده تاکسى نقل کرد رفیقم گفت : وقتى بیدار شدم از گفته خود پشیمان شدم و بعد تصمیم گرفتم ماشین را بفروشم تا دفعه دیگر نظیر این جریان به سرم نیاید.
عباس برادر جوانم
اى سرو بلند بوستانم

اى بلبل باغ و گلستانم

اى ماه منیر آسمانم

سقاى گروه تشنگانم

عباس برادر جوانم
اى کشته پاره پاره من

اى دست تو دست چاره من

در برج وفا ستاره من

اى شمع و چراغ دودمانم

عباس برادر جوانم
در دیده چه ماه من تو بودى

سقاى سپاه من تو بودى

هم پشت و پناه من تو بودى

بعد از تو چگونه زنده مانم

عباس برادر جوانم
برخیز که یاورى ندارم

غیر از تو برادرى ندارم

من شاهم و لشکرى ندارم

تنها و غریب و خسته جانم

عباس برادر جوانم
از چیست چنین فتاده اى زار

چون شد علم تو اى علمدار؟

بر خیز تو مشک آب بردار

مى بر تو براى کودکانم

عباس برادر جوانم
صد حیف ز قامت رسایت

افسوس ز غیرت و وفایت

خواهم که برم به خیمه هایت

اما چه کنم نمى توانم

عباس برادر جوانم
دیدى که فلک به ما چه ها کرد

ما را به غم تو مبتلا کرد

کى دست تو از بدن جدان کرد

فریاد ز دست دشمنانم

عباس برادر جوانم
بودى تو انیس و غمگسارم

بودى ز پدر تو یاد گارم

بودى تو شجاع نامدارم

بى روى تو من چسان بمانم

عباس برادر جوانم (151)


?     مشاهده آن حضرت بدون سر و دستهاى قطع شده
عالم متقى ، فاضل فرزانه ، جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى سید مرتضى مجتهدى (دامت برکاته ) قصه شفاى مادر مکرمه شان را چنین نوشته اند:
عصر روز پنج شنبه 19 رجب در راه تشرف به حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام در فلکه با ماشین تصادف نموده و دو روز بیهوش بودند و چون صورتشان به جدول کنار خیابان خورده بوده پزشکان به گمان خون ریزى مغزى از عمل اجتناب مى ورزیدند. بر اثر این تصادف دست و پاى چپ شکسته شده بود به طورى که استخوان دست چپ از گوشت خارج شده و در ماشین به حال آمده و تا دست راست را به چپ زدند متوجه مى شوند که استخوان شکسته از دست خارج شده و بلافاصله بى هوش مى شوند تا دو روز بى هوش بودند یک شب در بیمارستان در عالم رویا خدمت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شوند. و آن حضرت را در حالى که بدون سر بوده اند و دستانشان قطع شده بوده مشاهد مى کنند آن حضرت جلو آمده و محل بریده دستان خود را به دست چپ ایشان که شکسته بوده مى مالند. الآن که بیست سال از آن جریان مى گذرد دست چپ ایشان از دست راستشان سالم تر و قدرت بیشترى دارد.


?     پس از گذشت سال ها از توجهات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام صاحب فرزند شدند
بنا به در خواست نویسنده و مولف محترم جناب ربانى خلخالى زید توفیقه این چند سطر را تقدیم مى دارم . باشد تا از ثواب آن کار عظیم و مفید بهره اى نیز نصیب حقیر شود.
قطعا پس از هر ازدواج اولین چیزى که والدین به قصد طبیعى انتظار آن را مى کشند تولد یک فرزند است اما در سال هاى پیش که یکى از هنرمندان اهل قلم از معرفى وى معذورم مدتى ازدواج کرده بود به نظر مى رسید به این انتظار طبیعى نباید بنشیند و ماجرا به همین نکته برمى گردد بلافاصله آستین ها بالا زده شد و تمامى مراحل مراجعات و معالجات پزشکى در داخل انجام گرفت اما نتیجه منفى بود سپس سفر به خارج از مرز به آمریکا تا شاید قدرت انسان قرن بیستم حلال مشکل باشد. اما باز نتیجه همان بود و این انسان از همه علل مادى ناامید، در مى یابد علل العمل جاى دیگرى است . آرى با توسل به درگاه باب الحوائج و در خواست از خداوند با واسطه قمر بنى هاشم علیه السلام پس از گذشت سال ها از ازدواج خداوند پسرى به ایشان عطا فرمود و بدین ترتیب خانواده اى آن چنان مجذوب اهل بیت علیهم السلام مى شوند که عکس انتظار همگان نام مبارک حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را انتخاب مى نمایند. و بدین ترتیب یکى از معجزات وکرامات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به وقوع مى پیوندد تا گروهى اهل هدایت شوند و قطعا اگر ما نیز متوسل به ایشان باشیم هدایت و شفاعتشان نصیب ما مى گردد انشاء الله تعالى ، و السلام
محسن اصلانى
1/2/80 شمسى


?      با حالت بغض و گریه گفت : آقا قمر بنى هاشم علیه السلام شفایم داد
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمین آقاى حاج سید عباس ‍ لاجوردى ، مسئول امور فرهنگى کتابخانه مسجد مقدس جمکران ، طى مکتوبى به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام نوشته اند:
ایام حج امسال توفیق تشرف به عنوان روحانى کاروان را داشتم که عنایت و کرامت مطرح شده سوغات این سفر روحانى است . چند روزى بود که همراه کاروان که اکثرا از خانواده محترم شهدا بودند وارد مکه شده بودیم که یکى از خواهران به این جانب مراجعه کرد و توضیح داد که یکى از مادران شهید که آذرى زبان مى باشد، هنوز موفق نشده اعمالش را انجام دهد و این به علت سن بالا و پا درد شدید مى باشد و هر چه از او مى خواهم که اجازه دهد با ویلچر او را به حرم ببریم تا اعمالش را تمام کند به هیچ وجه قبول نمى کند.
این خانم در صحبت هایش از حالت تقدس و تدین و توسلات این مادر شهید تعریف ها کرد و از من خواست تکلیف انجام اعمال عمره تمتع او را مشخص کنم .
من از او خواستم تا آخرین فرصت صبر کند شاید بتوان به صورتى که مورد رضایت این مادر است شرایط آماده شود. و بتوانیم بدون استفاده از ویلچر اعمال او را انجام دهیم .
تا این که روز آخر رسید و اعلام شد فردا صبح آخرین فرصت براى انجام اعمال است . صبح این خواهر که به عنوان رابط با قسمت خواهران با روحانیون همکارى مى کرد به اتاق ما آمد و با حالت گریه اعلام کرد حاج آقا مساله اى اتفاق افتاد.
او توضیح داد: شب قبل به مادر شهید اعلام کردیم فردا صبح آخرین فرصت است . او در حالى که روى سجاده نشسته بود شروع به گریستن کرد و چیزى نگفت . صبح وقتى براى نماز بلند شدم دیدم بر خلاف روزهاى گذشته در اتاق و قسمت خودش نیست . با عجله بیرون رفتم ، چون بیرون رفتم با تعجب دیدم وضو گرفته ، لباس پوشیده و منتظر حرکت است . به او گفتم : شما مى توانید حرکت کنید؟! او با لهجه آذرى و با حالت بغض و گریه گفت : آقا قمر بنى هاشم علیه السلام شفایم داد و ادامه داد:
دیشب وقتى شما خوابیدید خیلى گریه کردم و با آقا قمر بنى هاشم ابو، الفضل العباس علیه السلام درد دل کردم . گفتم : آقا تمامى طلاهایم نذر هیئت قمر بنى هاشم علیه السلام مى کنم لطف کنید به من توفیق دهید من بتوانم فردا خودم اعمالم را انجام دهم و احتیاجى به ویلچر نباشد. خوابم برد، در خواب دیدم آقا موسى بن جعفر علیه السلام وارد شدند، مرا به اسم صدا کردند و بعد فرمودند: بلند شو، گفتم : آقا نمى توانم ، چند روز است از این اتاق خارج نشدم .
آقا فرمودند: مگر نخواسته بودى سالم شوى پس بلند شو. گفت : نیرویى دریایم قوت گرفت و بلند شوم از خواب پریدم در وسط اتاق ایستادم حرکت کردم به سوى دستشویى ، وضو گرفتم ، نماز خواندم و الآن منتظر شما هستم .
این خانم در آن روز تمامى اعمالش را بدون کمک احدى انجام داد و بعد در آخرین روز سفر از عرفات و مشعر و منا و بعد مکه و اعمال آن بدون کمک کسى با پاى خودش اعمالش را انجام داد.


?     این غذا مربوط به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام است
جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ على اکبر قحطانى از مومنى نقل کردند:
شخصى ، در کربلاى معلا یک روز از حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام پلو ماهى مى خواهد. پس از آن مى رود به مهمان خانه اى که سر راهش بود. خود صاحب مهمانخانه ماهى پلو مى آورد براى این آقا پس از میل نمودن غذا مى رود پول غذا را بدهد، صاحب مهمانخانه مى گوید: این غذا مربوط به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . پولش را نمى گیرد.