سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/12/26
2:18 صبح

ساقی

بدست غلام العباس در دسته

حضرت ابالفضل عباس (ع) چندین مرتبه آب از فرات آوردندوآخرین مرتبه وقتی شدت عطش بچه هارا ملاحظه کردند محضر امام شرفیاب شدند وعرض کرد: ای برادرم آیا اجازه جنگ میدهید؟

امام حسین گریه شدیدی نمودندوپس از آن فرمودند:ای برادرم تو صاحب علم وپرچم لشگر من میباشی وچون تو رفتی لشگر من متفرق خواهد شد.

عرض کرد:سینه ام تنگ شده واز این زندگی به ستوه آمده ودلگیر شده ام.

درهمین گفتگو صدای فریاد العتش اطفال را شنیدند .با اجازه امام به طرف دشمن رفتند ..

وقتی که خواستند وارد فرات شوندچهارهزار نفر آب فرات را محاصره کردند که حضرت با انها مبارزه نمودند ووارد برفرات شدند.

چون میخواستند مقداری از گوارا بنوشند یاد از تشنگی امام حسین واهل بیتش نمودند وآب را ریختند..

وسر انجام جان خودش رابخاطر سیراب نمودن اهل بیت پیامبر (ع)تقدیم نمود وبا شهادتش آثار شکستگی در صورت مبارک امام حسین (ع)ظاهر گردید ..

وبه این مطلب آن حضرت اشاره فرمودند که:هم اکنون پشتم شکسته شد وقدرتم کم شد..

 

 امام صادق در زیارت عموی بزرگوارشان میفرمایند:

  

السلامُ عَلَیکَ اَیُهَاالعَبدُ الصّالِحٍُ المُطیعُ للهِ ولِرسولهِ ولامیرَالمؤمنین وَالحَسَنِ وَ الحُسینِ صَلی الله عَلَیهِم وسَلم..

 

سلام بر تو ای بنده شایسته حق ومطیع خداوند ،وکسی که از رسول خدا وامیرالمومنین وامام حسن وامام حسین (ع) اطاعت نمودی ..

 

وَلَعَن الله مَن جَهِلَ حَقَّکَ وَاستَخَفَّ بِحُرمَتِکَ ..وخداوند لعنت کند کسانی را که حق ترا نشناختند وحرمت تورا سبک شمردند..(کامل الزیارات ،ومفاتیح )

 


86/12/26
2:7 صبح

کرامات ارباب حسین

بدست غلام العباس در دسته

امّا کرامات امام حسین علیه السلام

ملا محسن فیض کاشانى

از جمله کرامتى است که در (( کشف الغمه )) از امّ سلمه (( - رضى اللّه عنه - )) نقل شده است . (842) او مى گوید: شبى رسول خدا صلى اللّه علیه و اله از نزد ما رفت و غیبتش به درازا کشید و سپس برگشت در حالى که ژولیده مو و غبار آلوده و مشتش بسته بود. گفتم : یا رسول اللّه چرا ژولیده مو غبار آلوده اید؟ فرمود: مرا در این فرصت به محلى از عراق به نام کربلا بردند و در آنجا محل شهادت پسرم حسین و جمعى از فرزندان و اهل بیتم را به من نشان دادند و من پیوسته خونهاى ایشان را جمع آورى مى کردم که اینک در دست من است . و دست مبارکش را برایم باز کرد و فرمود: اینها را بگیر و نگهدار، پس من گرفتم ، دیدم چیزى نظیر خاک قرمز بود، آ را داخل شیشه اى قرار دادم و سر آن را بستم و نگه داشتم وقتى که امام حسین علیه السلام از مکه به قصد عراق بیرون شد، هر روز آن شیشه را بیرون مى آوردم و مى بوییدم و نگاه مى کردم و براى مصائب آن حضرت مى گریستم . چون روز دهم محرم فرا رسید یعنى روزى که امام حسین علیه السلام کشته شد، طرف صبح آن روز شیشه را بیرون آوردم دیدم به حال خود است امّا آخر روز که دوباره برگشتم دیدم خون تازه است . پس در خانه فریاد برآوردم و گریستم و خشمم را فرو خوردم تا مبادا دشمنان ایشان در مدینه بشنوند و زبان به شماتت بگشایند و آن وقت و آن روز را همچنان به خاطر نگه داشتم تا این که خبر شهادت آن حضرت را آوردند و آنچه دیده بود معلوم شد که راست بوده است .

سالم بن ابى حفصه روایت کرده ، مى گوید: عمر بن سعد حضرت حسین علیه السلام عرض کرد: مردمان نادانى در محیط ما هستند که گمان مى برند من قاتل تو خواهم بود. امام حسین علیه السلام فرمود: آنها نادان نیستند بلکه افراد خردمند و عاقلى هستند. بدان که من به چشم خود مى بینم که تو پس از من جز اندکى از گندم عراق را نخواهى خورد.(843)

یوسف بن عبیده روایت کرده ، مى گوید: از محمّد بن سیرین شنیدم که مى گفت : این شفق سرخ ، در آسمان دیده نمى شد مگر بعد از کشته شدن حسین علیه السلام .(844)

سعد اسکاف نقل کرده ، مى گوید: ابوجعفر محمّد بن على علیه السلام فرمود: ((قاتل یحیى بن زکریا و قاتل حسین بن على علیه السلام زنا زاده بودند، و آسمان سرخ نشد مگر براى این دو تن .))(845)

از سلمى انصارى نقل شده (846) که مى گوید: خدمت امّ سلمه همسر پیامبر صلى اللّه علیه و اله رسیدم ، دیدم گریه مى کند. عرض کردم : چرا گریه مى کنید؟ فرمود: هم اکنون رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را در خواب دیدم در حالى که سر و صورتش خاک آلوده بود، عرض کردم : یا رسول اللّه شما را چه شده است ؟ فرمود: چند لحظه پیش شاهد کشته شدن حسین علیه السلام بودم .

از انس نقل شده که مى گوید: سر مقدس امام حسین علیه السلام را نزد عبیداللّه بن زیاد آوردند. وى آن را میان طشتى نهاد و با چوب دستى به زدن آن پرداخت در حالى که در تحسین آن چیزى مى گفت . انس مى گوید: گفتم : به خدا سوگند بیش از همه به رسول خدا صلى اللّه علیه و اله شباهت دارد، محاسنش با رنگ نیلى خضاب شده بود.(847)

در روایت ترمذى آمده است که ابن زیاد با چوب دستى اش بر بینى آن حضرت مى زد. سپس وى از عمارة بن عمیره روایت کرده ، مى گوید: وقتى که عبیداللّه بن زیاد را کشتند و سر او و یارانش را آوردند و در صحن مسجد چیدند، من رسیدم دیدم مردم مى گویند: آمد، آمد! ناگاه مارى را دیدم که از میان سرها بیرون شد آمد تا وارد بینى عبیداللّه شد، مقدارى درنگ کرد سپس بیرون آمد و رفت تا ناپدید شد. پس از مدتى باز گفتند: آمد و این عمل را چند بار تکرار کرد.(848)

در این داستان پندى است براى اهل بینش و یکى از شگفتیهاى مربوط به این خانواده است .


86/12/22
5:21 عصر

توسل

بدست غلام العباس در دسته

 

:: توسل به باب الحوائج عباس بن علی علیهما السلام به چند طریق مختلف

طریق اول

طریق دوم

طریق سوم

طریق چهارم

طریق پنجم

:: نذر قرآن برای حضرت ابوالفضل العباس قمر بنی هاشم(ع)

:: عریضه

 

 

 

 

 

 

?  توسل به باب الحوائج عباس بن علی علیهما السلام به چند طریق مختلف

        طریق اول: ابتدا باید چهار شب چهارشنبه‌ای را برگزیند که دو شب چهارشنبه آن در نیمه دوم ماه قمری واقع شده باشد و دو شب چهارشنبه دیگر یعنی سوم و چهارمین آنها در نیمه اول ماه بعدی قرار داشته باشد که به چهارده روزه اول ماه بعدی می‌رسد. عدد چهار برای این است که نام مبارک حضرت عباس(ع) دارای چهار حرف است (ع ب ا س).

سپس در هر شب چهارشنبه به تعداد یکصد و سی و سه بار سوره مبارکه (انّا انزلناه فی لیلة القدر) را با اخلاص قرائت کند، به طوری که کلمه آخرین این آیه مبارکه، که به (مطلع الفجر) ختم می‌شود، درست بر آخرین لحظه پایان نیمه شب و آغاز بامداد ادا شود.

        برای این منظور می‌تواند، آخرین باری که سوره مبارکه (انّا انزلناه) را می‌خواند، کلمه مطلع الفجر را بخواند تا لحظه پایان نیمه شب و آغاز بامداد برسد.

        شب چهارشنبه چهارمی در حدود شب چهارده ماه قمری است که با نام مبارک قمر بنی هاشم قرابت دارد. ظهور ارتباط تحت هر نام که باشد در این شب انجام خواهد گرفت، به اذن خداوند دانا و مقام حضرت مولی اباالفضل العباس(ع).

        طریق دوم: گویند در میان نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز حاجت به جای آورد در همان شب شروع به این ختم که منسوب به جناب ابی الفضل العباس(ع) است بنماید وتا چهل و یک شب به انجام رساند بدون تغییر وقت ادامه دهد، ولی خواندن را در شب آخر گرو نگه دارد تا وقتی که حاجت روا شود و بعد، آن را نیز بخواند و ختم چنین است: (یا من یجیب المضطرّ إذا دعاه و یکشف السوء یا ربّ یا ربّ یا ربّ یا عبّاس بن علی بن ابی طالب الامان الامان الامان ادرکنی ادرکنی ادرکنی.

        ذکر هر یک از کلمات (الامان) و (ادرکنی) را تکرار کند نا نفس قطع شود، انشاءالله تعالی به مقصود می‌رسد.

        طریق سوم: دیگر از طریق توسل به آن حضرت، زیارت آن حضرت است که بنا به مضمون روایات عدیده وسیله تقرب به خداوند و آمرزش گناهان و انجام مطالب و روا شدن حاجات اهل ایمان است چنان چه به روایت منقول از مصباح الزائرین ابن طاووس وارد شده است و از جمله اعمال زیارت شریفه این است که دو رکعت نماز زیارت به جا آورده و بعد از آن بخواند: زیارت نامه حضرت ابوالفضل العباس(ع) که در مفاتیح‌الجنان می‌باشد.

        طریق چهارم: از جمله‌ ختم‌های مجرب برای حوئج بزرگ و ادای دین آن است که: شب جمعه غسل نماید شبهای بعد، غسل کردن ضرورتی ندارد پس در شب اول که همان شب جمعه است و شبهای دیگر هر شب هزار مرتبه بگو:

اللهم صل علی محمد و آل محمد.

شب شنبه: اللهم صل علی امیرالمؤمنین.

شب یکشنبه: اللهم صلّ علی فاطمة.

شب دوشنبه: اللهم صلّ علی الحسن.

شب سه شنبه: اللهم صلّ علی الحسین.

شب چهارشنبه: الله صل علی علی بن الحسین.

شب پنجشنبه: اللهم صل علی محمد بن علی.

شب جمعه دوم: اللهم صلّ علی جعفر بن محمد.

شب شنبه: الله صلّ علی موسی بن جعفر.

شب یکشنبه: اللهم صلّ علی علی بن موسی.

شب دوشنبه: اللهم صلّ علی محمد بن علی.

شب سه شنبه: اللهم صلّ علی علی بن محمد.

شب چهارشنبه:‌ اللهم صلّ علی الحسن بن علی.

شب پنجشنبه: اللهم صلّ علی الحجة بن الحسن.

شب جمعه سوم: اللهم صلّ علی العباس الشهید.

به این ترتیب دو هفته طول می‌کشد.

طریق پنجم: کیفیت توسل به ذیل عنایت حضرت قمر بنی‌هاشم(ع): شب چهارشنبه دو رکعت نماز بخواند و بعد از نماز 133 بار بگوید:

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام

اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه السلام

و هفت شب چهارشنبه صد مرتبه بگوید:

ای ماه بنی‌هاشم خورشید لقا عباس            ای نور دل حیدر شمع شهداء جان

از محنت و درد و غم ما رو به تو آوردیم      دست من بی‌کس گیر از بهر خدا عباس

 


86/12/11
4:31 عصر

اعظم توسلات

بدست غلام العباس در دسته

یکی از راههای توسل به ساحت مقدس حضرت ابالفضل عباس علیه السلام ختم قران کریم وفرستادن ثواب ان به روح مطهر ارباب است

که باعث براورده شدن حاجات میشود برادران وخواهران هرکس این ختم را انجام داد بنده به شخصه قول میدهم حضرت حوایج شما را به بهترین نحو روا خواهد کرد.حال تو دانی و اربابت

التماس دعا/غلام العباس


86/12/11
4:23 عصر

شیعیان

بدست غلام العباس در دسته

عنایت قمر بنی هاشم علیه السلام به شیعیان

 

•   متوجه شدیم پیچ رسید و اتومبیل از کنترل خارج شد

•   تو چرا به این طلبه گفتى این طلبه ها مردم آزارند، تونمى دانى که اینها بى صاحب نیستند

•   مشاهده آن حضرت بدون سر و دستهاى قطع شده

•   پس از گذشت سال ها از توجهات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام صاحب فرزند شدند

•    با حالت بغض و گریه گفت : آقا قمر بنى هاشم علیه السلام شفایم داد

•   این غذا مربوط به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام است

•   برادرم ابوالفضل زد ولى من تو را بخشیدم

 




?    متوجه شدیم پیچ رسید و اتومبیل از کنترل خارج شد
2. چنان که در کرامت و معجزه اول ذکر شد ساختمان حسینیه آغوز دره از منطقه هزار جریب مازندران نیمه ساخته مورد استفاده قرار گرفت و چون هر سال یادواره علما و شهداى روستا برپا مى شد، براى این سال - یعنى سنه 1379 شمسى - قرار شد سفید کارى نماییم و تعمیرات داخل را به اتمام برسانیم . سفید کارى تمام شد، وقت ضیق بود، براى تعمیرات از چند تن از بستگان عمه زاده هایم که در سلک مقدس سپاه پاسداران هستند که خود هم اعضاى ستاد یادواره هستند که خود هم اعضاى ستاد یادواره هستند و با بنایى آشنایى کامل ندارند. روزهاى تعطیلى مخصوصا پنجشنبه و جمعه به روستا مى آمدند و با کوشش و تلاش فراوان تعمیرات داخل را به اتمام رساندند. عصر جمعه بود، حرکت کردند به سوى شهر بندر گز که صبح شنبه به کار ادارى خود برسند. از قضا من و پسر سه ساله ام و دخترم به همراهى آنان حرکت کردیم . چون منطقه از جهت وسایل نقلیه مشکل دارد لذا با یک دستگاه نیسان بار که به طرف شهر در حرکت بود همگى سوار شدیم . خودم و سه تن از عمه زاده هایم و یک برادر زاده و دو فرزندنم پشت نیسان نشسته و ماشین حرکت کرد. این اتومبیل سربالایى را به خوبى آمد و اول سرازیرى کوه چشمه اى است که عادتا براى استراحت و تازه کردن نفس و سرد کردن وسیله نقلیه کنار چشمه مقدارى صبر مى کنند و ما هم طبق روال خواستیم بایستد اما به راه خود ادامه داد و کم کم سرعت بیش تر شد به حدى که متوجه شدیم از سرعت معمولى بیشتر است . دوستان گفتند شاید دنده جا نیفتاده و خلاص شده و دور گرفته است . احساس ‍ کردیم که دچار خطر جدى شدیم ، چند پیچ را رد کرد و پشت سر گذاشت ، همین طور سرعت بیشتر مى شد لذا چرخ سمت شوفر را در گودال مجراى آب قرار داد که سرعت کمتر شود هر چند دست اندازها و بالا پایین رفتن ها را تحمل کردیم اما ناگهان متوجه شدیم پیچ رسید و اتومبیل از کنترل خارج شد. این جا بود که از خود مایوس شدیم و متوسل شدیم به آقا ابوالفضل العباس علیه السلام ، فقط سه بار گفتم : یا اباالفضل ، یا اباالفضل ، یا اباالفضل ! که ماشین از این چاله به چاله بزرگتر پرتاپ مى شد شاخه هاى درخت ها را مى شکست و به پیش مى رفت در سرازیرى شیب خطرناکى رسید همین طور مى رفت تا این که به پرتگاهى رسید همه ما پرتاب شدن را حس کردیم اما لحظه سقوط را نفهمیدیم ، گویا برق وجودمان آن لحظه قطع شده بود، یک وقت احساس کردیم نیسان بار با دماق بر زمین نشسته و همه سرنشینان خون آلود هستند. از قضا دو موتور سوار شاهد سقوط ما بودند. دیگر وسایل نقلیه را که در عبور بودند متوقف کردند و از جریان سقوط خبر دادند. مردم به کمک آمدند، در آن تاریکى اول شب حتى نفهمیدیم از کجا سقوط کرده و کجا هستیم . مجروحان را بالا برده و با وسایل مختلفى به بیمارستان گلوگاه و بندرگز و بهشهر رساندند. البته همه خدام امام حسین علیه السلام که در حسینیه اداى وظیفه مى نمودند چون هنوز گرد و غبار حسینیه بر آنان بود فقط زخم سطحى داشتند. و خطر با شکستگى وجود نداشت و دیگر مسافران شکستگى داشتند.
آرى چرا چنین نباشد که همه نوکران امام حسین و ابوالفضل العباس ‍ علیهماالسلام بودند و در آن ساعت شدت و خطر نام مبارک ابوالفضل العباس علیه السلام بر زبان جارى بود و شاعر درست گفته :
اذا شئت النجاة فزر حسینا

لکى تلقى الاله قریر عین

فان النار لیس تمس جسما

علیه غبار زوار الحسین

و بر ما غبار خانه امام حسین علیه السلام بود
و بعد از این جریان هر که آن مکان حادثه را مى دید و به داخل دره مى رفت و محل سقوط اتومبیل را مى دید از زنده ماندن افراد تعجب مى کرد وحتى در برگشت پیاده شدیم محل حادثه را از نزدیک ببینیم افراد باورشان نمى شد که این جا باشد.
اگر فطرش مى بالید و مى گفت من مثلى و انا عتیق الحسین علیه السلام ؟
جا دارد من هم بگویم : من مثلى و انا عتیق العباس علیه السلام .
عبدالصالح بن شیخ اسماعیل انتصارى مازندرانى
7/3/1380 شمسى


?     تو چرا به این طلبه گفتى این طلبه ها مردم آزارند، تونمى دانى که اینها بى صاحب نیستند
جناب حجت الاسلام آقاى شیخ محمد على صغرى سیف الدین هشترودى طى مرقومه اى نقل مى کنند:
یادم مى آید تقریبا در سال 58 یا 59 شمسى استاد ما مرحوم آقاى حاج میرزا آقا باغمشه اى تبریزى براى زیارت حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام به قم مشرف شده بودند و بنده هم براى تحصیل علوم دینى تازه به قم آمده بودم و در مدرسه حجتیه در منزل یکى از دوستان مى ماندم . ایشان در حیاط مدرسه مرا دیدند و فرمودند: تعدادى کتاب مکاسب و شرح مکاسب شهیدى تبریزى رحمه الله علیه را آورده ام مى خواهم به طلبه هاى درس خوان که این کتاب ها را ندارند بدهى . من هم قبول کردم و قرار گذاشتیم شب برویم کتاب ها را بیاوریم . در همان روز بعد از نماز مغرب و عشا از جلو حرم سوار یک تاکسى شدیم تا به خانه دامادش که اواخر خیابان آذر بود برویم آن جا کتاب ها را بیاوریم . ما تارسیدیم به خیابان آذر و قدرى راه رفتیم راننده تاکسى روى گرداند به ما گفت : حاج آقا من یک دوستى دارم آن هم راننده تاکسى است ، چند روز است که تاکسى خودش ‍ را فروخته . از او پرسیدم : چرا فروختى ؟ گفت : روزى یک روحانى راکه طلبه جوانى بود به ماشینم سوار کردم ، قرار شد که به یک محلى ببرم و کرایه را هم معین کردم و گفتم مثلا این قدر کرایه مى گیرم به گمانم این جریان را که گفت ، در همان خیابان آذر اتفاق افتاده بود و راننده هم چون ما را به خیابان آذر مى برد، یادش افتاده بود و نقل مى کرد.
على اى حال مى گفت : وقتى رسیدم به همان محلى که گفته بود ماشین را متوقف کردم ، گفتم : آقا آن جا که مى گفتى رسیدیم پیاده شو، آن طلبه گفت : ببخشید من در محل بعدى پیاده مى شوم ، چون مى خواهم فلان جا بروم وقتى این حرف را زد من خیلى عصبانى شدم گفتم : این طلبه ها چه قدر مردم آزارند، بنده خدا تو که مى خواستى به جاى دیگر بروى اول مى گفتى به فلان محل مى روم . آن روحانى در جواب من گفت : اگر به آن جا که مى گویم بروى کرایه را زیاد مى دهم و فرضا اگر به قول تو من بد و مردم آزار هستم تو چرا مى گویى طلبه ها مردم آزارند. راننده تاکسى گفت : من اهمیت ندادم و آن روحانى را در همان محلى که مى گفت ، بردم و پیاده کردم و کرایه راهم گرفتم . در همان شب در خواب دیدم در یک صحراى بزرگ هستم مثل صحراى محشر و مردم زیادى هم در آن جا هستند، به نظرم آمد که به اعمال این ها رسیدگى مى کنند و یک دفعه به یک طرف نظرم افتاد دیدم عده اى را در صفى سرپا نگه داشته اند وامام زمان حضرت حجت ابن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف هم شمشیر به دست ایستاده ، یک نفر یک نفر اهل آن صف را به جلو مى خواند و مى فرماید: بیا جلو، وقتى آن شخص به مقابل امام علیه السلام مى رسید، با شمشیر او را مى کشت . فهمیدم این افراد گناهشان این است که باید به قتل برسند حالا چه گناهى داشتند خدا مى داند، و من در حالى که با وحشت و ترس و لرز نگاه مى کردم یک دفعه از ذهنم گذشت که نباشد من را هم وقتى دید صدا بزند و بگوید بیا جلو و گردن من را هم بزند. مى گفت این که از ذهنم گذشت ، بعد به من اشاره کرد: بیا جلو من هم اطاعت کردم و بلافاصله رفتم به طرف حضرت تا رسیدم به مقابلش . امام زمان علیه السلام شمشیرش را بلند کرد که به سر من بزند، یک دفعه من گفتم : یا حضرت عباس ، همین که گفتم یا حضرت عباس ، آقا شمشیرش را نگه داشت و به من نزد. بعد فرمود: اگر نام عمویم عباس را نمى آوردى با این شمشیر تو را قطعه قطعه مى کردم . تو چرا به این طلبه گفتى این طلبه ها چه قدر مردم آزارند تو نمى دانى که این ها بى صاحب نیستند.
راننده تاکسى نقل کرد رفیقم گفت : وقتى بیدار شدم از گفته خود پشیمان شدم و بعد تصمیم گرفتم ماشین را بفروشم تا دفعه دیگر نظیر این جریان به سرم نیاید.
عباس برادر جوانم
اى سرو بلند بوستانم

اى بلبل باغ و گلستانم

اى ماه منیر آسمانم

سقاى گروه تشنگانم

عباس برادر جوانم
اى کشته پاره پاره من

اى دست تو دست چاره من

در برج وفا ستاره من

اى شمع و چراغ دودمانم

عباس برادر جوانم
در دیده چه ماه من تو بودى

سقاى سپاه من تو بودى

هم پشت و پناه من تو بودى

بعد از تو چگونه زنده مانم

عباس برادر جوانم
برخیز که یاورى ندارم

غیر از تو برادرى ندارم

من شاهم و لشکرى ندارم

تنها و غریب و خسته جانم

عباس برادر جوانم
از چیست چنین فتاده اى زار

چون شد علم تو اى علمدار؟

بر خیز تو مشک آب بردار

مى بر تو براى کودکانم

عباس برادر جوانم
صد حیف ز قامت رسایت

افسوس ز غیرت و وفایت

خواهم که برم به خیمه هایت

اما چه کنم نمى توانم

عباس برادر جوانم
دیدى که فلک به ما چه ها کرد

ما را به غم تو مبتلا کرد

کى دست تو از بدن جدان کرد

فریاد ز دست دشمنانم

عباس برادر جوانم
بودى تو انیس و غمگسارم

بودى ز پدر تو یاد گارم

بودى تو شجاع نامدارم

بى روى تو من چسان بمانم

عباس برادر جوانم (151)


?     مشاهده آن حضرت بدون سر و دستهاى قطع شده
عالم متقى ، فاضل فرزانه ، جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى سید مرتضى مجتهدى (دامت برکاته ) قصه شفاى مادر مکرمه شان را چنین نوشته اند:
عصر روز پنج شنبه 19 رجب در راه تشرف به حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام در فلکه با ماشین تصادف نموده و دو روز بیهوش بودند و چون صورتشان به جدول کنار خیابان خورده بوده پزشکان به گمان خون ریزى مغزى از عمل اجتناب مى ورزیدند. بر اثر این تصادف دست و پاى چپ شکسته شده بود به طورى که استخوان دست چپ از گوشت خارج شده و در ماشین به حال آمده و تا دست راست را به چپ زدند متوجه مى شوند که استخوان شکسته از دست خارج شده و بلافاصله بى هوش مى شوند تا دو روز بى هوش بودند یک شب در بیمارستان در عالم رویا خدمت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شوند. و آن حضرت را در حالى که بدون سر بوده اند و دستانشان قطع شده بوده مشاهد مى کنند آن حضرت جلو آمده و محل بریده دستان خود را به دست چپ ایشان که شکسته بوده مى مالند. الآن که بیست سال از آن جریان مى گذرد دست چپ ایشان از دست راستشان سالم تر و قدرت بیشترى دارد.


?     پس از گذشت سال ها از توجهات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام صاحب فرزند شدند
بنا به در خواست نویسنده و مولف محترم جناب ربانى خلخالى زید توفیقه این چند سطر را تقدیم مى دارم . باشد تا از ثواب آن کار عظیم و مفید بهره اى نیز نصیب حقیر شود.
قطعا پس از هر ازدواج اولین چیزى که والدین به قصد طبیعى انتظار آن را مى کشند تولد یک فرزند است اما در سال هاى پیش که یکى از هنرمندان اهل قلم از معرفى وى معذورم مدتى ازدواج کرده بود به نظر مى رسید به این انتظار طبیعى نباید بنشیند و ماجرا به همین نکته برمى گردد بلافاصله آستین ها بالا زده شد و تمامى مراحل مراجعات و معالجات پزشکى در داخل انجام گرفت اما نتیجه منفى بود سپس سفر به خارج از مرز به آمریکا تا شاید قدرت انسان قرن بیستم حلال مشکل باشد. اما باز نتیجه همان بود و این انسان از همه علل مادى ناامید، در مى یابد علل العمل جاى دیگرى است . آرى با توسل به درگاه باب الحوائج و در خواست از خداوند با واسطه قمر بنى هاشم علیه السلام پس از گذشت سال ها از ازدواج خداوند پسرى به ایشان عطا فرمود و بدین ترتیب خانواده اى آن چنان مجذوب اهل بیت علیهم السلام مى شوند که عکس انتظار همگان نام مبارک حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را انتخاب مى نمایند. و بدین ترتیب یکى از معجزات وکرامات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به وقوع مى پیوندد تا گروهى اهل هدایت شوند و قطعا اگر ما نیز متوسل به ایشان باشیم هدایت و شفاعتشان نصیب ما مى گردد انشاء الله تعالى ، و السلام
محسن اصلانى
1/2/80 شمسى


?      با حالت بغض و گریه گفت : آقا قمر بنى هاشم علیه السلام شفایم داد
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمین آقاى حاج سید عباس ‍ لاجوردى ، مسئول امور فرهنگى کتابخانه مسجد مقدس جمکران ، طى مکتوبى به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام نوشته اند:
ایام حج امسال توفیق تشرف به عنوان روحانى کاروان را داشتم که عنایت و کرامت مطرح شده سوغات این سفر روحانى است . چند روزى بود که همراه کاروان که اکثرا از خانواده محترم شهدا بودند وارد مکه شده بودیم که یکى از خواهران به این جانب مراجعه کرد و توضیح داد که یکى از مادران شهید که آذرى زبان مى باشد، هنوز موفق نشده اعمالش را انجام دهد و این به علت سن بالا و پا درد شدید مى باشد و هر چه از او مى خواهم که اجازه دهد با ویلچر او را به حرم ببریم تا اعمالش را تمام کند به هیچ وجه قبول نمى کند.
این خانم در صحبت هایش از حالت تقدس و تدین و توسلات این مادر شهید تعریف ها کرد و از من خواست تکلیف انجام اعمال عمره تمتع او را مشخص کنم .
من از او خواستم تا آخرین فرصت صبر کند شاید بتوان به صورتى که مورد رضایت این مادر است شرایط آماده شود. و بتوانیم بدون استفاده از ویلچر اعمال او را انجام دهیم .
تا این که روز آخر رسید و اعلام شد فردا صبح آخرین فرصت براى انجام اعمال است . صبح این خواهر که به عنوان رابط با قسمت خواهران با روحانیون همکارى مى کرد به اتاق ما آمد و با حالت گریه اعلام کرد حاج آقا مساله اى اتفاق افتاد.
او توضیح داد: شب قبل به مادر شهید اعلام کردیم فردا صبح آخرین فرصت است . او در حالى که روى سجاده نشسته بود شروع به گریستن کرد و چیزى نگفت . صبح وقتى براى نماز بلند شدم دیدم بر خلاف روزهاى گذشته در اتاق و قسمت خودش نیست . با عجله بیرون رفتم ، چون بیرون رفتم با تعجب دیدم وضو گرفته ، لباس پوشیده و منتظر حرکت است . به او گفتم : شما مى توانید حرکت کنید؟! او با لهجه آذرى و با حالت بغض و گریه گفت : آقا قمر بنى هاشم علیه السلام شفایم داد و ادامه داد:
دیشب وقتى شما خوابیدید خیلى گریه کردم و با آقا قمر بنى هاشم ابو، الفضل العباس علیه السلام درد دل کردم . گفتم : آقا تمامى طلاهایم نذر هیئت قمر بنى هاشم علیه السلام مى کنم لطف کنید به من توفیق دهید من بتوانم فردا خودم اعمالم را انجام دهم و احتیاجى به ویلچر نباشد. خوابم برد، در خواب دیدم آقا موسى بن جعفر علیه السلام وارد شدند، مرا به اسم صدا کردند و بعد فرمودند: بلند شو، گفتم : آقا نمى توانم ، چند روز است از این اتاق خارج نشدم .
آقا فرمودند: مگر نخواسته بودى سالم شوى پس بلند شو. گفت : نیرویى دریایم قوت گرفت و بلند شوم از خواب پریدم در وسط اتاق ایستادم حرکت کردم به سوى دستشویى ، وضو گرفتم ، نماز خواندم و الآن منتظر شما هستم .
این خانم در آن روز تمامى اعمالش را بدون کمک احدى انجام داد و بعد در آخرین روز سفر از عرفات و مشعر و منا و بعد مکه و اعمال آن بدون کمک کسى با پاى خودش اعمالش را انجام داد.


?     این غذا مربوط به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام است
جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ على اکبر قحطانى از مومنى نقل کردند:
شخصى ، در کربلاى معلا یک روز از حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام پلو ماهى مى خواهد. پس از آن مى رود به مهمان خانه اى که سر راهش بود. خود صاحب مهمانخانه ماهى پلو مى آورد براى این آقا پس از میل نمودن غذا مى رود پول غذا را بدهد، صاحب مهمانخانه مى گوید: این غذا مربوط به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . پولش را نمى گیرد.



86/12/11
4:20 عصر

اهل سنت

بدست غلام العباس در دسته

عنایت قمر بنی هاشم علیه السلام به اهل سنت

  1   2

•   مردسنی‌ ،ازمشاهده‌ کرامت‌ شیعه‌ شد!‌

•   مانیازی‌ به‌ بزغاله‌ وخروس‌ تونداریم‌!

•   روزتولدش‌ اورابه‌ کنارضریح‌ ابوالفضل‌(ع‌)بردیم‌

•   هدایت‌ مردگمراه‌

•   بایک‌ شمشیر،دونیمت‌ خواهم‌ کرد!

•   هدیه‌ی حضرت عباس(ع)
 

 

?   مردسنی‌ ،ازمشاهده‌ کرامت‌ شیعه‌ شد!
حجة‌الاسلام‌ والمسلمین‌ آقای‌ سیدمحمدعلی‌ جزایری‌ آل‌غفور، از مدرسین‌ حوزه‌ علمیه‌ قم‌نوشته‌اند: این‌ کرامت‌ به‌ خط‌ جداعلای‌ مامرحوم‌ سیدعبدالغفورنوشته‌ شده‌ وبه‌ دست‌ مارسیده‌است‌،که‌ اینک‌ بااندکی‌ اصلاح‌ درالفاظ‌ وعبارات‌(بدون‌ تغییردرمعانی‌)تقدیم‌ می‌گردد:
1.طویریج‌ دهی‌ است‌ درسه‌ فرسخی‌ کربلا که‌ همه‌ ساله‌ روزعاشورادستجات‌ عزاوسینه‌زنی‌ازآنجاپیاده‌ به‌ کربلامی‌روندودسته‌ طویریج‌ مشهوراست‌.باری‌،زنی‌ ازاهل‌ طویریج‌،حاجتی‌ داشته‌است‌ ،گوساله‌ای‌ نذرحضرت‌ عباس‌ می‌کندوحاجتش‌ برآورده‌ می‌شود.برای‌ زیارت‌ اول‌ ماه‌ رجب‌که‌ به‌ کربلامشرف‌ می‌شودگوساله‌ای‌ راهمراه‌ خودمی‌برد.دربین‌ راه‌ یکی‌ ازمأمورین‌ ژاندارمری‌ ،که‌سنی‌ بود،اورامی‌بیندومی‌پرسدگوساله‌ راکجامی‌بری‌؟می‌گوید:نذرحضرت‌ عباس‌ است‌ وبه‌کربلامی‌برم‌.آن‌ راازاو
می‌گیردومی‌ گویدنمی‌خواهدبه‌ کربلاببری‌!هرچه‌ زن‌ اصراروخواهش‌ می‌کند،پس‌ نمی‌دهد.زن‌مشرف‌ به‌ کربلامی‌ شود ودرحرم‌ حضرت‌ ابوالفضل‌(ع‌)،جریان‌ رابه‌ آقاعرض‌ می‌کند،که‌ من‌ به‌نذرخودوفاکردم‌ ولی‌ آن‌
مردسنی‌ ازمن‌ گرفت‌ ،وازآقاخواهش‌ می‌کندکه‌ گوساله‌ راازآن‌ مأمورسنی‌ بگیرد.شب‌ که‌می‌خوابددرخواب‌ خدمت‌ حضرت‌ عباس‌ (ع‌)رسیده‌ ومجدداًخواهش‌ می‌کندکه‌ به‌ هروسیله‌شده‌ حضرت‌،گوساله‌ راازاوبگیرد.حضرت‌ می‌فرماید:نذرتورسیدوقبول‌ است‌!عرض‌ می‌کندکه‌من‌ دلم‌ می‌خواهدازاوبگیرید.می‌فرماید:من‌ گوساله‌ رابه‌ اوبخشیدم‌ وماخانواده‌ وقتی‌ چیزی‌ به‌کسی‌ بخشیدیم‌ آن‌ راپس‌ نمی‌گیریم‌.باززن‌ اصرارمی‌ کند.حضرت‌ می‌فرماید:آن‌ مردحقی‌ به‌ گردن‌من‌ داردومن‌ به‌ تلافی‌ آن‌ حق‌،گوساله‌ رابه‌ اوبخشیدم‌.می‌پرسد:آن‌ مردسنی‌ چه‌ حقی‌برشمادارد؟!
می‌فرماید:مدتی‌پیش‌،همین‌ مردروزی‌ به‌ جایی‌ رفت‌.هوابسیارگرم‌ بود،وتشنگی‌ براوغالب‌ شدبه‌هدی‌ که‌ نزدیک‌ بودبه‌ هلاکت‌ برسد.پس‌ به‌ کنارنهرآبی‌ رسیدوازآب‌ آن‌ آشامید.چون‌ سیراب‌شد،به‌ یادتشنگی‌ برادرم‌،امام‌ حسین‌(ع‌)،افتادواشک‌ ازچشمش‌ جاری‌ شدوبرقاتلان‌ آن‌ حضرت‌لعنت‌ فرستاد.به‌ این‌ سبب‌ من‌ گوساله‌ رابه‌ اوبخشیدم‌.
وقتی‌ زن‌ به‌ طویریج‌ برگشت‌،بازآن‌ مردسنی‌ رادیدوجریان‌ خوابش‌ رابرای‌ اونقل‌کرد.مردگفت‌:بیاگوساله‌ رابگیر!گفت‌:نمی‌گیرم‌،حضرت‌ عباس‌(ع‌)به‌ توبخشیده‌.مردگفت‌:به‌خداقسم‌،ازاین‌ موضوع‌ بجزخداکسی‌ خبرنداشت‌.لذاتوبه‌ کردوگفت‌:این‌ خانواده‌برحقند.أشهدأن‌َعلیاًولی‌الله‌.وی‌ شیعه‌ شدوهمان‌ روزکربلابه‌ زیارت‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌)رفت‌وطوایف‌ اعراب‌ هم‌ که‌ این‌ خبرراشنیدندهمه‌ به‌ زیارت‌ حضرت‌ مشرف‌ شدندوبعضی‌ ازبستگان‌آن‌ مردنیزبه‌ آئین‌ تشیع‌ درآمدند.

?   مانیازی‌ به‌ بزغاله‌ وخروس‌ تونداریم‌!
جناب‌ آقای‌ صالح‌ جوهر،امام‌ جماعت‌محترم‌ مسجدامام‌حسین‌(ع‌)ازکشورهمسایة‌کویت‌،دوکرامت‌ رابه‌ واسطة‌
حجته‌ الاسلام‌ والمسلمین‌ آقای‌ شیخ‌ عبدالأمیرصادقی‌ ارسال‌ کرده‌اند که‌ می‌خوانید:
2.دکترمهدی‌،که‌ اهل‌ بصره‌ (عراِ)ودندانپزشک‌ است‌ ودریکی‌ ازمدارس‌ کویت‌ همکارمن‌می‌باشد،برایم‌ نقل‌کرد:زمانی‌گرفتاریک‌مشکل‌ بسیارپیچیده‌ وسخت‌ شدم‌.
قضیه‌ ازاین‌ قراربودکه‌ سازمان‌ امنیت‌ عراِ،اورامتهم‌ ساخته‌ بودکه‌ به‌ رهبرورئیس‌ جمهورآن‌کشورتوهین‌ کرده‌ است‌.ازاینروبه‌ صورت‌ یک‌ شخص‌ فراری‌ درآمده‌ بودکه‌ هیچ‌ گاه‌ آرام‌وقرارنداشت‌ وپیوسته‌ ازاین‌ شهربه‌ آن‌ شهرمی‌گریخت‌ تاشناسایی‌ نشودوبه‌ چنگال‌ آن‌ دژخیمان‌جنایتکارگرفتارنگردد.مدتی‌ بعدبه‌ این‌ فکرافتادکه‌ عراِ رابرای‌ همیشه‌ ترک‌ کند،اما ازطریق‌دوستانش‌ اطلاع‌ یافت‌ که‌ نامش‌ درلیست‌ افرادتحت‌ تعقیب‌ واردشده‌ ودرهمة‌مرزهاپخش‌ گردیده‌است‌،بنابراین‌ اقدام‌ وی‌ به‌ خروج‌،بدون‌ هیچ‌ تردیدی‌،مساوی‌ بادستگیری‌ بود.دوست‌ماازهرجهت‌ درتنگناواقع‌ شده‌ بود،به‌ طوری‌ که‌ ازشدت‌ اندوه‌ وناراحتی‌ به‌ فکرافتادکه‌ دست‌ به‌خودکشی‌ بزندوازآن‌ وضع‌ مشقتباررهایی‌ یابد...
دراین‌ بین‌،یکی‌ ازآشنایان‌ به‌ اوتوصیه‌ کردحاجت‌ خودراازابوالفضل‌ العباس‌(ع‌)بخواهدواو،که‌ بی‌درنگ‌ احساس‌ کردراه‌ نجاتی‌ پیش‌ پایش‌ گشوده‌ شده‌ است‌،بلافاصله‌ گفت‌:
-ای‌ سرور من‌،ای‌ اباالفضل‌ العباس‌،به‌ توروی‌ می‌آورم‌ وحاجتم‌ راازتومی‌خواهم‌ که‌ جزتوپناهی‌ندارم‌،تورابه‌ حق‌ برادرمظلوم‌ وشهیدت‌ حسین‌(ع‌)مرادریاب‌!
سپس‌ به‌ خواب‌ فرورفت‌ ودرعالم‌ رؤیامشاهده‌ کردکه‌ دریک‌ دشت‌ گسترده‌ وخرم‌،زیردرخت‌سرسبزی‌ ایستاده‌ است‌،دراین‌ هنگام‌ شخصی‌ نورانی‌ که‌ براسب‌ سفیدی‌ سوارونیزة‌بلندی‌ زیربغل‌گرفته‌ بودبه‌ اونزدیک‌ شدوخطاب‌ به‌ اوگفت‌:«مهدی‌،حاجت‌ توبرآورده‌ شدوازاین‌ پس‌ دیگرهیچ‌مشکلی‌ نخواهی‌ داشت‌».
مهدی‌ گفت‌:توکه‌ هستی‌ که‌ مشکل‌ مرامی‌دانی‌؟!
سوارگفت‌:توچه‌ کسی‌ راخواستی‌ وبه‌ چه‌ کسی‌ متوسل‌ شدی‌؟
مهدی‌ گفت‌:توابوالفضلی‌!توابوالفضلی‌!
سوارگفت‌:بله‌،ولی‌ بدان‌ که‌ ماهیچ‌ نیازی‌ به‌ بزغاله‌ وخروس‌ تونداریم‌،ولازم‌ نیست‌ آنهارابرای‌ماذبح‌ کنی‌!
مهدی‌ ازخواب‌ برخاست‌ وبی‌ درنگ‌ برای‌ قربانی‌ کردن‌ بزغاله‌ وخروس‌ به‌ راه‌ افتاد!چراکه‌آنهارابرای‌ امام‌ حسین‌ وابوالفضل‌(ع‌)نذرکرده‌ بود.
بزغاله‌ وخروس‌ درباغ‌ پدرمهدی‌،توسط‌ باغبانی‌ که‌ درآنجاکارمی‌ کرد،نگهداری‌ می‌شد.مهدی‌ به‌باغ‌ رفت‌ وباغبان‌ راصدازدوبه‌ اودستوردادکه‌ بزغاله‌ وخروس‌ راحاضرکندوآنهارابرای‌ وفای‌ به‌نذری‌ که‌ کرده‌ بود در راه‌ امام‌ حسین‌ وحضرت‌ ابوالفضل‌(ع‌)قربانی‌ نماید.باغبان‌ که‌ می‌دانست‌مهدی‌ ازاهل‌ سنت‌ است‌،گفت‌:مگرشمابه‌ حسین‌ وعباس‌(ع‌)عقیده‌ دارید،که‌ برای‌ ایشان‌نذرمی‌کنید؟!وبعدبه‌ شوخی‌ اضافه‌ کرد:حسین‌ وعباس‌،نیازبه‌ قربانی‌ شماهاندارند!مهدی‌ به‌یادآوردهنگامی‌ که‌ ازابوالفضل‌ خواست‌ دستهای‌ آن‌ حضرت‌ راببوسد،اودستهای‌ بریده‌اش‌رانشان‌ دادوگفت‌:می‌دانی‌ بامن‌ وبرادرم‌ وخاندانم‌ چه‌ کردید؟!می‌دانی‌ شمادست‌ راست‌ وچپ‌مراقطع‌ کردید،درحالیکه‌ من‌ ازخانوادة‌پیامبرخدادفاع‌ می‌کردم‌؟!
دراینجامهدی‌ ازشدت‌ تأثربه‌ گریه‌ افتاد.سپس‌ ازباغبان‌ خواست‌ که‌ بزغاله‌ وخروس‌رابیاوردوآنهاراقربانی‌ نماید...اندکی‌ بعد،شگفتی‌ و وحشت‌ عجیبی‌ آنان‌ رافراگرفت‌.زیراآن‌دوحیوان‌ را،درحالیکه‌ مرده‌ بودندوبوی‌ تعفن‌ ازآنهابرمی‌ خاست‌،درگوشه‌ای‌ یافتند،باآنکه‌ باغبان‌تأکیدداشت‌ ساعتی‌ پیش‌ هردورازنده‌ ودرحال‌ غذاخوردن‌ دیده‌ است‌!
پس‌ ازاین‌ جریان‌،دوست‌ ماازطریق‌ هوایی‌ ازعراِ خارج‌ شد،بی‌ آنکه‌ کسی‌ مزاحم‌اوبشودیافردی‌ به‌ اوچیزی‌ بگوید،وبعدهانیزبه‌ طورمکرربه‌ عراِ می‌رفت‌ وبازمی‌گشت‌وپروندة‌اتهام‌ او،همچون‌ دفترزندگی‌ بزغاله‌ وخروس‌،برای‌ همیشه‌ بسته‌ شد!

?   روزتولدش‌ اورابه‌ کنارضریح‌ ابوالفضل‌(ع‌)بردیم‌
3.ده‌ سال‌ پیش‌،هنگامی‌ که‌ خانة‌کنونی‌ خودرامی‌ساختیم‌،یک‌ بارفردی‌ نزدمن‌ آمدتاصورت‌حساب‌ درهای‌ آلومینیومی‌ راکه‌ برای‌ خانه‌ سفارش‌ داده‌ بودم‌ به‌ من‌ ارائه‌ کند.او کارت‌ ویزیت‌خودرانیزبه‌ همراه‌ صورت‌ حساب‌ مذکورروی‌ میزمن‌ گذاشت‌ تادرصورت‌ لزوم‌ بااوتماس‌بگیرم‌.کارت‌ رابرداشتم‌ تاببینم‌ روی‌ آن‌ چه‌ نوشته‌ شده‌ است‌؟تاچشمم‌ به‌ کارت‌ افتاد به‌ طورمعنی‌داری‌ به‌ خنده‌ افتادم‌،واوبی‌ درنگ‌ گفت‌:«توازپیروان‌ اهل‌ بیت‌ هستی‌؟»وپیش‌ ازاینکه‌ من‌ چیزی‌بگویم‌،خودش‌ پاسخ‌ خود را دادوگفت‌:«توجعفری‌ هستی‌ ودراین‌ موضوع‌ هیچ‌ تردیدی‌ندارم‌،چون‌ درغیراین‌ صورت‌،به‌ اسم‌ من‌ نمی‌خندیدی‌!».
گفتم‌:اسم‌ روی‌ کارت‌،«معاویه‌ ابوالعباس‌»است‌ واین‌ یعنی‌ پریشانی‌وسردرگمی‌،آخرچطورمی‌شودشب‌ وروز راباهم‌ جمع‌ کردوآسمان‌ وزمین‌ رابه‌ هم‌ دوخت‌؟!
گفت‌:این‌ اسم‌ داستانی‌ داردکه‌ تورابه‌ حق‌ ابوالفضل‌ العباس‌ سوگندمی‌دهم‌ آن‌ رابشنوی‌ !آن‌مردخودش‌ راروی‌ صندلی‌ انداخت‌ وپس‌ ازآنکه‌ نفس‌ عمیقی‌ کشیدچنین‌ تعریف‌ کرد:
هفده‌ سال‌ بودکه‌ ازدواج‌ کرده‌ بودم‌ وهنوز خداوندفرزندی‌ به‌ من‌ نبخشیده‌ بود.به‌ همة‌ کشورهایی‌که‌ گمان‌ داشتم‌ درآنجاممکن‌ است‌ راه‌ حلی‌ برای‌ مشکل‌ من‌ وجود داشته‌ باشدسفرکردم‌ ودرتمام‌این‌ مدت‌ درچهرة‌ همسرم‌،که‌ توانایی‌ حامله‌ شدن‌ نداشت‌،جزاندوه‌ واشک‌ مشاهده‌ نمی‌شد.همة‌پزشکان‌ ومتخصصان‌ دراروپاوآمریکا ودیگرکشورهایی‌ که‌ به‌ آنهاروی‌ آورده‌ بودیم‌ تأکیدداشتندکه‌ همسرم‌ نازاست‌ وهیچ‌ گاه‌ امکان‌ بارداری‌ نخواهدیافت‌ ومن‌ بایدبه‌ این‌ وضع‌ رضایت‌بدهم‌.امامن‌ آرام‌ ننشستم‌ وبارهاوبارهابه‌ امیدیافتن‌ راه‌ حلی‌ برای‌ این‌ مشکل‌،به‌ اتفاِ همسرم‌ به‌جاهای‌ مختلف‌ سفرکردم‌.گاهی‌ به‌ پزشکان‌ مراجعه‌ می‌کردیم‌ وزمانی‌ به‌ عطاران‌ ومدعیان‌ طب‌سنتی‌ روی‌ می‌آوردیم‌.سالهاگذشت‌،ولی‌ ازآن‌ همه‌ تلاش‌ وکوشش‌ طاقتفرساهیچ‌ نتیجه‌ای‌نگرفتیم‌...
یک‌ روزمادرهمسرم‌ ازشخصی‌ سخن‌ به‌ میان‌ آوردکه‌ می‌گفت‌ ازخانمی‌ شنیده‌ است‌ برای‌ حامله‌شدن‌ دست‌ به‌ دامن‌ اوشده‌ وخیلی‌ زودبه‌ نتیجه‌ رسیده‌ است‌.نام‌ آن‌ شخص‌«عباس‌(ع‌)»ومرقدشریفش‌ درکربلادرکشورعراِ واقع‌ شده‌ است‌.ازآنجاکه‌ این‌ دوست‌ مااهل‌سوریه‌ بودوروابط‌ سوریه‌ وعراِ نیز بحرانی‌ وغیرعادی‌ می‌نمود،جزگریه‌ هیچ‌ چاره‌ای‌ به‌ ذهنش‌نمی‌رسید...زیراحالاهم‌ که‌ پس‌ ازسالهاجستجو،راه‌ حلی‌ برای‌ مشکل‌ اوپیداشده‌ بوداین‌ راه‌ حل‌درکربلاقرارداشت‌ ومسلماًعراقی‌ها از وروداوبه‌ کشورشان‌ جلوگیری‌ می‌کردند...دوست‌ ماشروع‌می‌کند به‌ توسل‌ جستن‌ وگریه‌ بر بخت‌ واژگون‌ خویش‌ کردن‌...ودرهمان‌ حال‌ به‌ خواب‌ می‌رود.
درخواب‌،شخص‌ باهیبت‌ وبلندقامتی‌ رامی‌ بیندکه‌ به‌ اومی‌ گوید:ای‌ معاویه‌!به‌ سوی‌ مابیا که‌باهیچ‌ مشکلی‌ مواجه‌نخواهی‌ شد!دوست‌ ماشتابان‌ ازخواب‌ برمی‌ خیزدوبی‌ درنگ‌ به‌ فراهم‌آوردن‌ مقدمات‌ سفرمی‌پردازد.مدتی‌ بعداو وزن‌ ومادرزنش‌ واردعراِ می‌شوند،بی‌ آنکه‌ بامانعی‌برخوردکنندیامورد سؤال‌ وجواب‌ واقع‌ شوندوفوراًخودرابه‌ کربلا می‌رسانند.درآنجابه‌ حرم‌مشرف‌ شده‌ وباگریه‌ خودشان‌ راروی‌ ضریح‌ مقدس‌ می‌اندازندوبه‌ توسل‌ والحاح‌ می‌پردازند.
دوست‌ مامی‌گوید:وقتی‌ به‌ شخصیت‌ بزرگ‌ آن‌ حضرت‌ پی‌ بردم‌ ونقش‌ شجاعانه‌ وقهرمانانة‌اورادرصحرای‌ کربلادانستم‌،ازاوخواستم‌ که‌ فرزندی‌ چون‌ خودش‌ نصیب‌ من‌ گرددونذرکردم‌ که‌نامش‌ راعباس‌ بگذارم‌ وهمچنین‌ نذرکردم‌ هرساله‌ به‌ زیارت‌ مرقد شریفش‌ بروم‌ وهیچ‌ گاه‌ آن‌راترک‌ ننمایم‌.
یک‌ ماه‌ گذشت‌.اندک‌ اندک‌ حالات‌ وحرکات‌ همسرم‌ دگرگون‌ شد،چنان‌ که‌ گویی‌ چیز تازه‌ای‌برایش‌ رخ‌ داده‌ باشد.اورانزدپزشک‌ بردیم‌ وآنجابودکه‌ دانستم‌ معجزة‌ الهی‌ به‌ وقوع‌ پوسته‌است‌،زیرا دکترگفت‌:مبارک‌ باشد،خانم‌ حامله‌ است‌!تنهاخدامی‌داندکه‌ درآن‌ لحظات‌چقدراحساس‌ خوشبختی‌ وشادمانی‌ وسرورکردیم‌،وباشنیدن‌ این‌ مژده‌،بی‌ درنگ‌ برای‌سپاسگزاری‌ ازخداوندبزرگ‌ به‌ سوی‌ کربلابه‌ راه‌ افتادیم‌.مهم‌ این‌ است‌ که‌ نُه‌ درکربلاتوقف‌کردیم‌،بی‌ آنکه‌ کسی‌ مزاحم‌ ماشود.دراین‌ مدت‌ هرروزبه‌ زیارت‌ حضرت‌ عباس‌ وامام‌حسین‌(ع‌)مشرف‌ می‌شدیم‌،تااینکه‌ خداوندفرزندی‌ به‌ مادادکه‌ اوراعباس‌ نامیدیم‌ وبرای‌تشکروتبرک‌ درهمان‌ روزتولدش‌ اورابه‌ کنارضریح‌ ابوالفضل‌(ع‌)بردیم‌.
این‌ که‌ فرزندماهفت‌ ساله‌ است‌ وازترس‌ چشم‌ مردم‌ نمی‌توانیم‌ اورا ازخانه‌ بیرون‌ بیاوریم‌،چراکه‌چهرة‌ چون‌ ماه‌ اوآنچنان‌ می‌درخشدوچشم‌ ومووقدوقامتش‌ به‌ اندازه‌ای‌ زیباوموزون‌ است‌ که‌اگرببینی‌ نمی‌توانی‌ باورکنی‌ که‌ اوفرزندمن‌ است‌!

?   هدایت‌ مردگمراه‌
4.علامة‌ متحبر،شیخ‌ حسن‌ دخیل‌ ،برای‌ مرحوم‌ سید عبدالرزاِ مقرم‌ ماجرای‌ شگفتی‌ را نقل‌می‌کندکه‌ خودشاهدآن‌بوده‌ است‌.می‌گوید:
دراواخردولت‌ عثمانی‌ ،حرم‌ سیدالشهداء(ع‌)رادرغیرایام‌ زیارت‌ ،درفصل‌ تابستان‌ زیارت‌ نمودم‌.سپس‌ نزدیک‌ ظهر،متوجه‌ حرم‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌)شدم‌ .درحالیکه‌ به‌ سبب‌ گرمی‌ هواکسی‌درصحن‌ وحرم‌ مطهرنبودوتنهامردی‌ ازخدام‌ که‌ عمری‌ نزدیک‌ شصت‌ سال‌ داشت‌ وگویی‌ ازحرم‌محافظت‌ می‌کردکناردرب‌ اول‌ ایستاده‌ بود.من‌ بعداززیارت‌ نمازظهروعصرراخواندم‌ وسپس‌دربالای‌ سرمقدس‌ نشسته‌ ،دربارة‌ عظمت‌واُبُهت‌ قمربنی‌ هاشم‌(ع‌)،که‌ به‌ سبب‌ آن‌ جانبازی‌وایثارکری‌ عظیم‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود،به‌ تفکرپرداختم‌ .
دراین‌ اثنا،زنی‌ رادیدم‌ که‌ وارد وارد حرم‌ شد،ودرحالیکه‌ سراپامحجوب‌ وآثاربزرگی‌ازاوآشکاربودوپسری‌ حدوداًشانزده‌ ساله‌باصورتی‌ زیباولباس‌ اشراف‌ کُرد به‌ دنبالش‌ حرکت‌می‌کرد،شروع‌ به‌ طواف‌ اطراف‌ قبر نمود.سپس‌ مردی‌ بلندقدباصورتی‌ سرخ‌ وسفید،محاسن‌حنائی‌ وهیئتی‌ کُردی‌ واردشد،امارسومات‌ شیعه‌ یااهل‌ سنت‌ راکه‌ فاتحه‌ می‌خواننددرموردزیارت‌به‌ جانیاورد.وی‌ پشت‌ به‌ قبرمطهرکرده‌ وشروع‌ به‌ تماشای‌ شمشیرها وخنجرهاوزره‌هایی‌ که‌ بالای‌ضریح‌ آویزان‌ بودکرد،بدون‌ اینکه‌ هیچ‌ گونه‌ توجهی‌ به‌ عظمت‌ وجلال‌ صاحب‌ حرم‌ مقدس‌نماید.
من‌ ازاین‌ رفتاراوبسیارتعجب‌ کردم‌ ومتوجه‌ هم‌ نشدم‌ که‌ ازچه‌ قوم‌ وطائفه‌ای‌ می‌باشد،جزاینکه‌حدس‌ زدم‌ ازخانوادة‌ آن‌ زن‌ وپسراست‌،وتعجب‌ من‌ آنگاه‌ زیادترشدکه‌ دیدم‌ زن‌ آنگونه‌ دربالای‌سرمطهرادب‌ می‌ورزدواواینگونه‌ بی‌ احترامی‌ می‌نماید!دراندیشة‌ گمراهی‌اووصبرابوالفضل‌(ع‌)بودم‌ که‌ ناگهان‌ مشاهده‌ کردم‌ آن‌ مردبلندقامت‌،اززمین‌ بلندشدوندیدم‌ که‌ چه‌کسی‌ وی‌ رابلندنمود.وی‌ درحالیکه‌ به‌ ضریح‌ مطهر می‌خوردوفریادمی‌ کشید،دورقبرباشدت‌ تمام‌شروع‌ به‌ دویدن‌ کرد.
چرخ‌ می‌زدوخیزبرمی‌ داشت‌ ،درحالیکه‌ نه‌ به‌ قبرچسبیده‌ بودونه‌ ازآن‌ دوربود!گویی‌ برِ وی‌راگرفته‌ وانگشتان‌ دستش‌ تشنج‌ گرفته‌ بود.دراین‌ حالت‌ ،صورتش‌ ابتداروبه‌ سرخی‌ رفت‌ وسپس‌رنگ‌ نیلی‌ به‌ خودگرفت‌.ساعتی‌ داشت‌ که‌ زنجیرنقره‌ای‌ آن‌ رابه‌ گردن‌ آویخته‌ بودوهرگاه‌ که‌خیزمی‌ گرفت‌ ساعت‌ به‌ قبرشریف‌ می‌خوردتاشکست‌.نیزازآن‌ سوکه‌ دستش‌ راازعبابیرون‌می‌آوردتاحمایل‌ کندوزمین‌ نخورد،زمین‌ نمی‌افتادبلکه‌ طرف‌ دیگرش‌ به‌ زمین‌ فرودمی‌آمدوعبایش‌ بااین‌ خیزگرفتن‌ هاپاره‌ شد.آن‌ خانم‌ چون‌ این‌ کرامت‌ راازحضرت‌ ابوالفضل‌ مشاهده‌نمود،خودرابه‌ دیوارچسباندوپسررادرآغوش‌ گرفت‌ وشروع‌ به‌ تضرع‌ وانابه‌ کردوپیاپی‌ می‌گفت‌:
-ابوالفضل‌،من‌ وپسرم‌ دخیل‌ شماییم‌.
من‌ نیز که‌ چنین‌ دیدم‌ ،ازاین‌ حال‌ بیمناک‌ شده‌ وایستادم‌؛درحالیکه‌ نمی‌دانستم‌ چه‌ کنم‌.آن‌مردبدنی‌ تنومندداشت‌ وکسی‌ هم‌ درحرم‌ نبودکه‌ مقابلش‌ رابگیرد.دوباره‌ دورحرم‌،چون‌ عقربة‌ساعت‌ که‌ ازخوداختیارندارد،باشتاب‌ چرخید.درآن‌ هنگام‌ خادم‌ حرم‌ واردشد وبامشاهدة‌ آن‌وضعیت‌ ،بیرون‌ رفت‌ ویکی‌ دیگرازخدام‌ ،به‌ نام‌ جعفر،راصدازدوبه‌ کمک‌ هم‌ آن‌ مردراگرفتندوریسمانی‌ راکه‌ طولش‌ سه‌ ذراع‌ بودبه‌ گردنش‌ بستند.اومطیع‌ ایستاداماهنوزفریادمی‌کشیدوازحال‌عادی‌ خارج‌ بود.او را از حرم‌ حضرت‌ عباس‌(ع‌)بیرون‌ بردند وبه‌ زن‌ هم‌ گفتندکه‌ همراه‌ آنهابه‌ حرم‌حضرت‌ سیدالشهدا(ع‌) بیاید.
درمیان‌ راه‌ که‌ ازبازارمی‌ گذشتیم‌ ،صدای‌ فریادواضطراب‌ وی‌ توجه‌ مردم‌ رابه‌ خودجمع‌ کرده‌وآنهارابه‌ دنبال‌ خودمی‌ کشید.
چون‌ او را واردآن‌ بارگاه‌ قدسی‌ مکان‌ نمودندوبه‌ ضریح‌ مطهر حضرت‌ علی‌اکبر(ع‌)بستند،حالش‌آرام‌ شدوخوابید،بعدازربع‌ ساعت‌ ،درحالیکه‌ عَرَِ بسیاری‌ برچهره‌اش‌ نشسته‌بود،بیدارشدوباحالتی‌ مرعوب‌ وترسان‌ شروع‌ به‌ شهادت‌ به‌ یگانگی‌ خداوندونبوت‌ حضرت‌رسول‌(ع‌)وامامت‌ علی‌بن‌ابی‌طالب‌(ع‌)تاحضرت‌ حجت‌-عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف‌-نمود.
موضوع‌ راکه‌ ازاوپرسیدند،گفت‌:هم‌اکنون‌رسول‌ خدا(ع‌)رادرخواب‌ دیدم‌ که‌ به‌ من‌ فرمودبه‌ این‌حقایق‌ اعتراف‌ کن‌ وآنهارابرایم‌ برشمردوافزودکه‌،اگرچنین‌ نکنی‌ عباس‌ تراهلاک‌ می‌نماید!اینک‌من‌ شهادت‌ به‌ ولایت‌ آنان‌ می‌دهم‌ وازغیرآنان‌ تبری‌ می‌جویم‌ .
سپس‌ ازآن‌ اُفت‌ وخیزعجیبش‌ درحرم‌ حضرت‌ عباس‌(ع‌)پرسیدند،گفت‌:درحرم‌ حضرت‌عباس‌(ع‌)بودم‌ که‌ مردبلندقامتی‌ مراگرفت‌ وگفت‌:ای‌ سگ‌،هنوزدست‌ ازگمراهیت‌ برنمی‌داری‌؟آنگاه‌ مرابه‌ قبرکوبید وباعصاازپشت‌ سرمرابزدوآنچه‌ می‌دیدید صحنة‌ فرارمن‌ ازدست‌اوبود!
از خانم‌،ماجراراجویاشدند،گفت‌:من‌ شیعه‌ وازاهل‌ بغدادم‌ ،واین‌ مردشوهرم‌ می‌باشدکه‌ ازاهل‌سلیمانیه‌ وساکن‌ بغداداست‌.وی‌ سنی‌ می‌باشد،امادرمذهب‌ خودمتدین‌ بوده‌،گناه‌ ومعصیت‌انجام‌ نمی‌دهد،صفات‌ نیک‌ رادوست‌ داردوازخصال‌ زشت‌ دوری‌ می‌جوید.پیش‌ ازآنکه‌ من‌زوجة‌ اوشوم‌ به‌ تجارت‌ توتون‌ مشغول‌ بودومن‌ نیز دوبرادرداشتم‌ که‌ شغلشان‌ خریدتوتون‌ ازاووفروش‌ آن‌ به‌ دیگران‌ بود.زمانی‌ دویست‌ لیرة‌ عثمانی‌ به‌ اوبدهی‌ پیداکردندوچون‌ ازعهدة‌آن‌برنمی‌ آمدندتصمیم‌ گرفتندکه‌ خانة‌ خودرادرمقابل‌ به‌ اوبدهندوخودازبغدادمهاجرت‌ کنند.ازاینرواوراهنگام‌ ظهربه‌ خانه‌ فراخواندندونظرشان‌ رابه‌ اوگفتند واظهارداشتندکه‌ بدهکاری‌ دیگری‌نیزندارند.درآن‌ هنگام‌ ناگاه‌ اوشهامتی‌ عجیب‌ ازخودنشان‌ داد:اوراِ بدهی‌ آنان‌ رابیرون‌آوردوابتداآنهاراپاره‌ نمودوسپس‌ سوزاندوبدانان‌ اطمینان‌ دادکه‌ هرمقدارهم‌ پول‌ نیازداشته‌باشندمی‌توانندازاوبگیرند.آنان‌ چون‌ چنین‌ دیدند،بسیارخوشحال‌ شدندوتصمیم‌ گرفتندکه‌درهمانجااوراپاداش‌ دهند.
زن‌ ادامه‌ دادکه‌:برادرانش‌ ازمن‌ نظرخواهی‌ کردندوچون‌ رأی‌ مرا،باتوجه‌ به‌ این‌ جوانمردی‌ که‌درحق‌ برادرانش‌ رواداشته‌ بودونیزتدین‌ ودوریش‌ ازگناه‌،باخودموافق‌ دیدند،من‌ رابه‌ عقدوی‌درآوردند.پس‌ ازمدتی‌ ازاوخواستم‌ که‌ مرابه‌ زیارت‌ کاظمین‌،مرقدمطهرحضرت‌ امام‌ موسی‌کاظم‌(ع‌)وحضرت‌ امام‌ جواد(ع‌)ببرد،امااونپذیرفت‌ ومدعی‌ خرافه‌ بودن‌ آن‌ شد.چون‌ آثارحمل‌درمن‌ پدیدارگشت‌ ازشویم‌ درخواست‌ کردم‌ نذرکنداگرفرزندی‌ نصیبش‌ شدبه‌ زیارت‌ رویم‌ واوهم‌موافقت‌ نمود.هنگامی‌ که‌ فرزندبه‌ دنیاآمد،وفای‌ به‌ نذر راازاوطلب‌ کردم‌ اماوی‌ ازقبول‌ آن‌سرباززدوآن‌ راموکول‌ به‌ زمان‌ بلوغ‌ فرزندش‌ نمود.برخورداومرانااُمیدساخت‌،تااینکه‌ پسربه‌ سن‌تکلیف‌ رسیدوازمن‌ خواست‌ که‌ برای‌ فرزندمان‌ همسری‌ بیابیم‌ ،امامن‌ به‌ وی‌ گفتم‌ تاهنگامی‌ که‌ به‌نذرش‌ وفانکندچنین‌ نخواهم‌ کرد.
ازینروبودکه‌ وی‌ بااکراه‌ قبول‌ نمودومارابه‌ زیارت‌ آورد.هنگام‌ زیارت‌ آن‌ دوامام‌ همام‌ (ع‌)،ازآن‌بزرگواران‌ درخواست‌ نمودم‌ که‌ وی‌ رابه‌ تشیع‌ هدایت‌ نماید.اماآثاری‌ که‌ مایة‌ سروراوشودمشاهده‌ننمودم‌ ،بلکه‌ ازاسائة‌ ادب‌ واستهزای‌ همسرم‌ بسیارمغموم‌ ومحزون‌ شدم‌.سپس‌ وی‌ مارابه‌ زیارت‌حضرت‌ امام‌ هادی‌ وحضرت‌ امام‌ عسگری‌(ع‌)درسامرابرد،ودرآنجاهم‌ دعاکردم‌ ولی‌ مستجاب‌نشدواستهزاواسائة‌ ادب‌ شویَم‌ افزون‌ گشت‌ .
چون‌ به‌ کربلارسیدیم‌ گفتم‌:به‌ زیارت‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ (ع‌)می‌روم‌ ،اگراو،که‌ باب‌ الحوائج‌ است‌،حاجتم‌ رانداد،دیگربرادرش‌ سیدالشهداوپدرش‌ امیرالمؤمنین‌ (ع‌)رازیارت‌ نمی‌کنم‌ وبه‌بغدادبرمی‌ گردم‌ .
چون‌ به‌ حرم‌ حضرت‌ابوالفضل‌ (ع‌)رسیدیم‌ ،جریان‌ رابه‌ عرض‌ قمربنی‌ هاشم‌(ع‌)رساندم‌ وقصة‌خودرااعلام‌ داشتم‌ ،که‌ ناگهان‌ دریای‌ خروشان‌ کرم‌ وجودحضرت‌ عباس‌ (ع‌)به‌ جوش‌ آمدودعایم‌استجابت‌ یافت‌ وشوهرم‌ به‌ سعادت‌ ابدی‌ نایل‌ گشت‌.

?   بایک‌ شمشیر،دونیمت‌ خواهم‌ کرد!
آقای‌ محمدکریم‌ محسنی‌ ،آموزگاردبستانهای‌ شهرستان‌ خرم‌ آباد،که‌ ازمعلمین‌ کوشاوعلاقمند به‌فرهنگ‌ می‌باشد،تعریف‌ می‌کند:
5.درایام‌ محرم‌ سال‌ 1346شمسی‌ ،مردم‌ قریه‌ای‌ درنزدیکی‌ شهردرود،آمادة‌ عزاداری‌ برای‌ امام‌حسین‌(ع‌)وشهدای‌ کربلا بوده‌اند ومخارج‌ و وسایل‌ لازم‌ نیز تهیه‌ شده‌ بود،لیکن‌ یکی‌ ازمأمورین‌دولتی‌ ،که‌ نفوذی‌ درمحل‌ داشت‌ وگویاسنی‌ مذهب‌ بود،به‌ هیئت‌ عزاداران‌ پیغام‌ می‌دهدکه‌بایدازاین‌ کارمنصرف‌ شوندوعزاداری‌ نکنند.سکنة‌ قریه‌،که‌ ازطرفی‌ نمی‌توانستندمراسم‌ همه‌ سالة‌ خودرا برگزار نکنند و از طرفی‌ دیگر از نفوذ و خشم‌ آن‌ مأمور دولتی‌ بیمناک‌ بودند، سرگردان‌ وبلاتکلیف‌ می‌مانند، ولی‌ برخلاف‌ انتظار، فردا صبح‌ مشاهده‌ می‌کنند که‌ آن‌ مأمور، خودش‌ لباس‌سیاه‌ عزا پوشیده‌ و مشکی‌ پرآب‌ بر دوش‌ انداخته‌ و با سروپای‌ برهنه‌ و ایمانی‌ غیر قابل‌ تصوّرزودتر از دیگران‌ به‌ عزاداری‌ مشغول‌ شده‌ است‌!
پس‌ از تحقیق‌، معلوم‌ می‌شود که‌ وی‌ شب‌ گذشته‌ باب‌الحوائج‌ حضرت‌ ابوالفضل‌ العبّاس‌ (ع‌) رادر خواب‌ زیارت‌ کرده‌ است‌ و حضرت‌ در حالیکه‌ بشدّت‌ غضبناک‌ بوده‌ است‌، به‌ آن‌ مأمورمی‌فرماید: اگر جلوی‌ عزاداری‌ دوستان‌ مارا بگیری‌ با یک‌ ضربت‌ شمشیر دو نیمه‌ات‌ خواهم‌ کرد!و بر اثر این‌ خواب‌ آن‌ مأمور به‌ مذهب‌ شیعه‌ روی‌ می‌آورد و بر خلاف‌ تصمیم‌ قبلی‌، خود نیز درمراسم‌ عزاداری‌ شرکت‌ می‌کند.
در نتیجة‌ این‌ حادثه‌، مراسم‌ عزاداری‌ در آن‌ سال‌ با شکوه‌ و حشمتی‌ بیشتر از هر سال‌ در آن‌ قریه‌،برگزار می‌شود.

 

? هدیه‌ی حضرت عباس(ع)
آیت الله حاج سید محمد علی آل سید غفور از اساتید مبّرز حوزه در جلسه‌ی تدریس خود فرمودند:
جد ما مرحوم سید عبدالغفور نقل کرد:
زنی از اهل «طُوَیریج» (در سه فرسخی کربلا) گوساله‌ای را نذر حضرت قمر بنی‌هاشم کرده بود. چون حاجتش برآورده گشت برای ادای نذر حرکت نمود ولی در میانه‌ی راه یکی از مأمورین امنیتی که سُنّی بود، جلوی زن را گرفت و گفت:
«با این گوساله به کجا می‌روی؟»
گفت: «این گوساله نذر حضرت عباس(ع) است و من برای ادای نذر به کربلا می‌روم».
مرد سنی فریاد زد: «دست از این مسخره بازی‌ها و خرافات بردارید» و راه را بر زن بیچاره می‌بندد و گوساله را از او می‌گیرد.
اصرارهای زن تأثیری نمی‌کند و به ناچار‌، خود به تنهایی به کربلا و حرم حضرت باب الحوائج مشرف می‌شود و می‌گوید: «آقا جان! من به نذر خود وفا کردم، ولی آن مرد سُنّی مانع شد. شما بر مرد سنی غضب کنید و او را ادب نمایید».
شبانگاه همان روز، زن در خواب می‌بیند که خدمت حضرت عباس(ع) رسیده است.
حضرت(ع) می‌فرماید: «نذر تو به ما رسید و قبول کردیم»!
زن می‌گوید: «خدا را شکر، اما من تقاضامندم که گوساله را از مرد سنّی باز پس گیرید و بر او غضب فرمایید».
حضرت(ع) می‌فرماید: «من آن حیوان را به مرد سنّی بخشیدم و ما خاندانی هستیم که هرگاه چیزی به کسی دادیم بازپس نمی‌گیریم»!
زن می‌گوید: «اما مرد سنّی دل مرا شکست و مرا آزرده ساخت» و تقاضای خود را تکرار نمود.
حضرت(ع) فرمود: «آن مرد سنّی حقی بر گردن من داشت که باید أَدا می‌کردم»!
حضرت (ع) فرمود: «این مرد سنی در روزی بسیار گرم، در راهی می‌رفت. شدت گرمی هوا به قدری بود که مرد مشرف به هلاکت گشت . پس چون به کنار نهر آب رسید با اینکه بسیار تشنه بود، اما لحظه‌ای درنگ کرد و به یاد تشنگی برادر مظلومم حسین افتاد و اشک ریخت و بر قاتلان آن حضرت نفرین و لعنت نمود. من به پاس این عمل خیر، گوساله را به او بخشیدم»!
چون زن به سوی منزل بازگشت به طور اتفاقی، مجدداً با مرد سنّی مواجه گشت و جریان خوابش را برای او بیان نمود.
مرد سنی در حالیکه اشک می‌ریخت گفت:
«به خدای بزرگ سوگند که تمام آنچه گفتی عین واقعیت است و من آ‌ن‌را تا کنون برای احدی بازگو نکرده بودم. اینک بیا و گوساله را پس بگیر»!
زن نپذیرفت و گفت: «این هدیه‌ی حضرت عباس(ع) است به تو، و من حق ندارم آن را از تو بپذیرم».
مرد سنّی که دلش به نور حقیقت روشن شده بود توبه نمود و فوراً به زیارت حضرت ابوالفضل (ع) شتافت و در کنار قبر مطهر آن بزرگوار به آیین حقه‌ی تشیع مشرف گشت و عّده‌ای از بستگان او نیز به واسطه‌ی این کرامت شیعه شدند.
 


86/12/11
4:17 عصر

زردشتیان

بدست غلام العباس در دسته

عنایات قمر بنی هاشم علیه السلام به زردشتیان

 

•    بچه‌ام الان می‌میرد!

•    برای شفای فرزندم

•    زن زرتشتی گفت: آقا مریضی دارم بیایید!

•    خانم زردشتی و نذر اباالفضل العباس علیه السلام

 

?     بچه‌ام الان می‌میرد!

1. روزی برای ملاقات و احوالپرسی به منزل ثقه المحدثین مرحوم حاج سیدحسین فخرالحسینی، معروف به حاج سیدحسین اصفهانی (روضه خوان)، رفتم. ایشان درب را باز کردند و مشغول صحبت شدیم.

در این اثنا، ناگهان یک زن زرتشتی سراسیمه و گریه کنان به طرف منزل ایشان‌آمد و تا ایشان را دید، سلام کرده گفت: حاج آقا، فورا به منزل ما بیایید و یک روضه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بخوانید که بچه‌ام در حال جان کندن است! آقا گفت: من مریض هستم و حالم برای آمدن به منزل شما مقتضی نیست. خانم مزبور با آه و ناله اصرار کرد و ایشان گفتند: خوب، بروید یک ساعت دیگر می‌آیم. جواب داد: حاج آقا، فرصت نیست، بچه‌ام الان می‌میرد، اگر نمی‌توانید بیایید همین جا روضه‌ای برایم بخوانید. گفتند: اینطور که نمی‌شود! گفت: مانعی ندارد. در نتیجه، در دهلیز منزل که دارای چند سکو بود نشسته و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شدند. زن زرتشتی گریه زیادی کرد و به منزل رفت.

سؤال کردند: آقا، زرتشتیان هم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام عقیده دارند؟! گفتند: بله، هر وقت گرفتاری‌یی دارند متوسل به حضرت می‌شوند و حاجت خود را هم خیلی زود می‌گیرند چند روز بعد از وقوع این قضیه، مرحوم حاج سیدحسین را ملاقات کردم و از نتیجه امر سؤال نمودم، گفتند: زن زرتشتی آمده و گفته است وقتی به منزل رسیدم دیدم حال بچه‌ام خوب شده، چشم باز کرده و غذا هم می‌خورد. خداوند به برکت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به او شفا داده است.

 

?     برای شفای فرزندم

به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام متوسل شوید

2. مرحوم حاج غلامعلی، معروف به بمبئی والا، از چهل سال قبل هر سال مجلس عزاداری حضرت سیدالشهداء علیه السلام را منعقد می‌نمود و همیشه هم جمعیت بسیار زیادی در آن منزل جمع می‌شدند. ضمنا از آنجا که منزل وی در خیابان سلمان فارسی قرار داشت و در حوالی منزلش جمعی از زرتشتیها می‌نشستند ، برخی از آنها نیز در مجلس وی شرکت می‌کردند.

مرحوم حجت الاسلام حاج میرزا احمد هروی، که از روضه خوانهای قدیمی یزد بودند و منزلشان هم در همین محله قرار داشت، روزی بر سر منبر گفتند: همین الان یک نفر زرتشتی به درب منزل ما آمده و گفت مریضی دارد که در حال موت است، فورا به مجلس روضه خوانی بروید و برای شفای فرزندم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شوید حال از همه شما حضار، می‌خواهم که با توجه کامل، به آن حضرت متوسل شوی و شفای این مریض را به برکت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از خداوند بگیرید.

اتفاقا آنروز بسیار عزاداری خوبی شد و خداوند آن مریض زرتشتی را شفا داد.

 

?     زن زرتشتی گفت: آقا مریضی دارم بیایید!

3. یکسال، مردم حجت الاسلام حاج شیخ حسین فقیه خراسانی(فرزند ارشد حضرت آیت الله حاج شیخ غلامرضا فقیه خراسانی) در همین منزل منبر رفتند و گفتند: امروز، زمانی که به این مجلس می‌آمدم یک نفر زن زرتشتی من را دید و گفت: آقا، مریضی دارم، لطفا به منزل ما بیایید و یک روضه اباالفضل العباس علیه السلام برایمان بخوانید. گفتم: خانم ، من فرصت ندارم و هم اکنون باید برای منبر، به منزل حاج غلامعلی بروم. گفت : مانعی ندارد، الان که به منزل حاج غلامعلی رفتید، به حضرت توسل بجویید و شفای مریضم را بگیرید. گفتم : به چشم.

مرحوم فقیه خراسانی،‌ سپس طبق معمول به وعظ و خطابه مشغول شده و در پایان به باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام توسل جستند و شفای مریض آن زرتشتی را از خداوند متعال درخواست کردند.

 

?     خانم زردشتی و نذر اباالفضل العباس علیه السلام

جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ کاظم صدیقی زنجانی، در یکی از سخنرانیهای خود که در تاسوعای سال 1419 هـ . ق از تلویزیون پخش می‌شد، وقتی که مجری برنامه از ایشان درخواست کرد کرامتی را از حضرت قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام برای شنوندگان محترم بیان کند،‌ فرمودند:

4. چند سال قبل دهة عاشورا در مجلسی صحبت داشتم. روز تاسوعا صاحب و بانی مجلس که پدر شهید هم بود به من گفت :‌ آقا، از کرامات حضرت اباالفضل العباس علیه السلام صحبت کنید و سپس افزود: روزی یک خانم زردشتی به منزل ما آمد، مقداری قند و چای آورد و گفت : اینها نذر حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام است!

گفتم: شما زردشتی هستید و آنگاه برای حضرت ابالفضل العباس علیه السلام قند و چای آورده‌اید؟! گفت : بلی، من فرزندی داشتم که شدیدا گرفتار بیماری شد، به گونه‌ای که تمام دکترها در معالجه‌اش عاجز ماندند و او را جواب کردند. ناگزیر متوسل به حضرت قمر بنی‌هاشم اباالفضل العباس علیه السلام شدند و آن بزرگوار فرزندم را شفا داد.